نوع مقاله : علمی - پژوهشی
نویسنده
دانش آموخته کارشناسی ارشد علوم سیاسی
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
Definition of action and structure along with the extent of their effect on social changing has been regarded of the basic principles in the theories of modern sociology. It is to such an extent that the theories are distinguished based on the concepts mentioned. Most theories of the modern sociology have been mainly influenced by the way the Action and the Structure are defined and how they effect on social phenomenon. The role of structuralists in social happenings is denied in the theories believing in the role of agents, while structuralists considers no importance for the actionism. Having newly been defined by Gidens, in his theory of becoming structural, these two concepts have known effective in social phenomenon. This theory, therefore, made Gidens highly able to analyze these happenings clearly. The place of the Structure and the Action, in this very theory, is what to be explained in this paper so that the united state of America's happenings can be analyzed.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
درمیان طیف گسترده نظریات جامعه شناسی مدرن که یک سر آن به جامعهشناسی فردگرا و تفسیری ختم میشود و از طرف دیگر به جامعه شناسی کارکردی وساختارگرا، نظریۀ ساختاری شدن را باید یک نظریة بینابینی دانست؛ بدین معنا که نه قایل به حاکمیت مطلق ساختارها ونه معتقد به فرمانروایی عاملان و کارگزاران اجتماعی، بلکه نظریهای است که با نگاهی نو به ساختار و کنش، ضمن ارائۀ تعاریف جدیدی از این دو، آنها را در روند زندگی اجتماعی وپدیدههای طبیعی مؤثر میداند. "آنتونی گیدنز" با به کارگیری اصطلاح "ساختاری شدن " که به گفته خود، آن را از زبان فرانسه به عاریت گرفته است، قصد تأکید بر جریان فعال زندگی اجتماعی دارد. او همچنین به دنبال پرهیز از مفهوم ساختار به معنای آنگلوساکسونی آن است که در آن ساختار یک نوع شکل از پیش معلوم و مرئی است و نیز پرهیز از آن نوع تلقی از عاملیت که ساختار را منحصر به کنش فرد میبیند (ریتزر،132-130). منظور از ساختاری شدن در نظریه گیدنز، ارتباط دوسویه ساختار و کارگزار است. بدان معنا که ساختار اجتماعی به وسیله کنشگران فعال مورد استفاده قرار میگیرد وخود همین ساختارها به واسطه مشخصههای ساختار وکنشگران متحول میشود(مقدسی و قدرتی، 3). بنابراین با عنایت به تأکید توأمان گیدنز بر فاعلیت و ساختار میتوان نظریه وی را بینابینی تلقی کرد.
گیدنز بر آن است که جانب داری از هر کدام از نظریات غالب جامعهشناسی، امکان تبیین صحیح پدیدههای اجتماعی را از میان میبرد. عدم توجه ساختارگرایان به نقش فرد در تغییر و تحولات اجتماعی از یک سو و اتکاء بیش از حد تفسیرگرایان به آزادی و اراده فردی و نادیده گرفتن ساختارها، قدرت تحلیلی هر دو دسته را کاهش داده و درست به همین خاطر است که وی از نظریهای بینابینی دفاع کرده که هم بر نقش مؤثر ساختار و هم بر اهمیت کارگزاران تأکید دارد. هر چند نظریة او کمی پیچیده و غامض و گاهی سرگردان است، اما گیدنز پایهگذار سنت جدیدی در جامعهشناسی مدرن بود که ظرفیت تحلیل پدیدههای اجتماعی را بالا برد. از این منظر تحقیق پیش رو نظریه ساختاری شدن و عناصر اصلی آن یعنی ساختار و کنش را مورد کنکاش قرار داده و پدیده بنیادگرایی مسیحی در آمریکا را بر اساس آن به طور اختصار تبیین خواهد کرد.
1- معنای ساختار
ژان پیاژه، روان شناس سوئیسی، اصالت ساختار را کوششی برای شناخت مجموعه قواعد خود سامان دانسته است. به گفته او، عناصر یک ساخت، تابع قواعد است و بر حسب این قواعد است که ساخت مشخص میشود (بشیریه، 280).
بر اساس مکتب اصالت ساخت، به طور کلی افراد اغلب بر خلاف خواست خود در درون تنگناها و شیوههای کنش محدود شدهای قرار دارند. به عنوان مثال مارکس از نظام سرمایهداری بدین شیوه سخن میگفت:"در نظام سرمایهداری، حتی خود سرمایهداران قطع نظر از خواستههایشان، میبایست طبق منطق ساختار اقتصادی و تنگناهای آن، به استثمار نیروی کار و افزایش ارزش مازاد بپردازند."به گفته وی، سرمایهداری، هر فرد سرمایهدار را مطیع قوانین تولید سرمایهدارانه میسازد که همچون قوانین الزامآور خارجی عمل میکنند (همان، 282).
تفکر ساختاری عمدتاً به دو نحله اصلی تقسیم میشود؛ کارکرد گرایی و ساختار گرایی؛ ریشه ومنشأ نظریه کارکردگرایی به افکار "دورکیم" باز میگردد. وی قاعدۀ روششناختی خود را چنین فرموله کرد:" هر زمان که به تبیین یک پدیدۀ اجتماعی میپردازیم، بایستی به طور جداگانه علت موجهی که آن را ایجاد کرده و کارکردی (فونکسیونی) که دارد، جستجو شود" (لازارسفلد، ص96).
"مالینوفسکی"، از دیگر اندیشمندان کارکردگرا، معتقد بود که واقعیات اجتماعی را از طریق کارکردشان و نقشی که درون نظام وحدت یافتۀ فرهنگی بازی میکنند، میتوان تبیین کرد (توسلی،213). براین اساس، در بررسی پدیدههای اجتماعی نه بایستی به اجزاء شکلدهندۀ آن پدیده نگریست و نه عاملان آن؛ بلکه مهم، علت موجودیت پدیدههای اجتماعی و کارکرد آنهاست.
در میان نظریهپردازان کارکردگرا،"پارسونز" از مقبولیت بیشتری برخوردار است، تا جایی که او را نظریهپرداز اصلی کارکردگرایی دانستهاند. به رغم چرخش پارسونز از کارکردگرایی به ساختارگرایی، نظریات او در باب کارکردگرایی همچنان مرجعیت دارد. به نظر پاسونز کنش اجتماعی عنصر اصلی است نه فرد. در مرکز این نظریه، فرد به عنوان کنشگر اجتماعی دارای خلاقیت، اختیار و نیروی ارزشیابی است. اما این ارزشها و هنجارهای اجتماعی است که کنش وی را شکل میدهد(همان، 241). از منظر کارکردگرایی، شبکه پیچیدهای از ارزشها، هنجارها، سنن و عادات اجتماعی در جامعه وجود دارند که همچون پیلهای اراده انسآنها را در خود محصور کرده و به آن جهت میدهند. انسانها خارج از این شبکه قادر به گزینش نبوده و تنها افعالی را انجام میدهند که در چارچوب منافع عمومی است و در واقع نظریه اجتماعی را به این صورت میبیند که سعی میکند به سؤال " چگونگی عملی شدن نظم اجتماعی پاسخ دهد کرایب، 49). وی در تحلیل نهایی، کارویژه اصلی جامعه را محدود ساختن امیال بیحد وحصر انسان و وضع قواعد و مقرراتی بر این امیال میداند که نتیجۀ آن محدود ساختن نقش کارگزار و پررنگ کردن ساختارهاست (بشیریه، جامعه شناسی سیاسی، 85).
اما شاخۀ دوم تفکر ساختاری، ساختارگرایی است. روش ساختی تأکید بسیاری بر کل در مقابل اجزا دارد. در تعبیر سنتی علوم اجتماعی، ساخت به عنوان مفهومی تحلیلی برای تجزیة مجموعهها به عناصر اساسیشان مورد استفاده قرار گرفته است. روش ساختی نه تنها اجزای یک مجموعه را مطالعه میکند، بلکه مطالعة شبکۀ پیچیدهای از روابط که واحدهای آن را به یکدیگر مرتبط میسازند، سر لوحة کار خود قرار میدهد (آزاد ارمکی، 49).
از دیدگاه ساختارگرایان، فکر و ذهن به عنوان پارهای از جهان، افکاری را تولید میکند که ساختاری شبیه به جهان دارد. فکری که از طرف ساختارگرایان مورد حمله قرار میگیرد این است که مردم مؤلفان اندیشهها و کنشهای خویشاند. از منظر آنها، مردم عروسکهای خیمه شببازی اندیشههای خویشاند و کنشهای آنها محصول انتخاب و تصمیمگیری نیست، بلکه از ساختار شالودهای افکار یا منطق این افکار سر چشمه میگیرد . به عنوان مثال فرد مسیحی، درباره مسیحیت صحبت نمی کند، بلکه این مسیحیت است که از طریق او صحبت میکند (کرایب، نظریه اجتماعی مدرن،170-169).
بر اساس تفکر ساختارگرایی، در هر ساختاری روابطی ضروری و معین وجود دارد که به گفته مارکس قبل از این که ما در موقعیتی قرار بگیریم که آنها را تعیین کنیم، تا اندازهای پیشاپیش شکل گرفتهاند. بنابراین نیروهایی را که باعث ایجاد تحول در اجتماع میشوند نباید در میان کارگزاران یافت، بلکه نیروهای تعیین کننده، درون ساختهای خود اجتماع قرار دارند (بشیریه، اندیشه های مارکسیستی، 284 ).
در مکتب اصالت ساخت، کل صورتبندی اجتماعی، به عنوان کارگزاری در تاریخ ظاهر میشود که کار ویژهها و نقش دولت را تعیین میکند؛ در نتیجه نقش پراکسیس و عمل کارگزاران تاریخی (نیروها و طبقات اجتماعی) نادیده گرفته میشود (بشیریه، جامعهشناسی سیاسی،43). ادراک گیدنز از معنای ساختار متفاوت با ادراک آنگلوساکسونی از این واژه است. در معنای آنگلوساکسون، (ساختارگرایان و کارکردگرایان) ساختار به چارچوبهای از پیش معلوم و کاملاً عینیتیافته اطلاق میشود که به جبر خود، روند پیشبرد امور و همچنین نوع کنشهای فردی را در اختیار دارد. اما در نگاه گیدنز ساختار نه چارچوبی کاملاً عینیت یافته بلکه تا حدودی درآمیخته با ذهنیت و در عین حال نه کاملاً جهت دهنده، بلکه تا حدودی توانایی بخش توصیف شده است. چنین برداشت جدیدی از ساختار به ما کمک میکند تا پدیدههای اجتماعی همچون بنیاد گرایی مسیحی در آمریکا را دقیقتر تبیین کنیم. در ذیل برای درک بهتر معنای ساختار از نظر گیدنز و همچنین چگونگی کاربرد آن در موضوع پیشرو، به سه مقوله آگاهی علمی، نقش زمان ومکان و مفهوم دو گانگی ساختار خواهیم پرداخت.
الف – آگاهی علمی و تأثیر آن بر تصمیم سازان ایالات متحده آمریکا
درک مفهوم ساختار از منظر گیدنز کاملاً منوط به درک معنی " آگاهی علمی" از نظر اوست. وی با تأسی به مباحث روانکاوانی چون فروید، مدلی از عامل اجتماعی ارائه میکند که البته تفاوتهایی با سطوح سه گانه فروید دارد. گیدنز مانند فروید به یک سطح ناخودآگاه، قایل است که در امور روزانه خیلی مهم و محسوس نیست و فقط انگیزهای برای عمل به دست میدهد، ولی در موقعیتهای حاد و بحرانی اهمیت پیدا میکند. در سطح بعدی دانش ضمنی یا آگاهی قرار دارد و در آخر دانش آگاهانه و یا استدلالی است (کرایب، نظریه های اجتماعی مدرن،137).
از نظر گیدنز، آگاهی استدلالی هر چیزی است که کنشگران درک میکنند، میدانند و میتوانند آن را بر زبان بیاورند. بنابراین این نوع از آگاهی به جنبههای نیت و ارادة انسانی معطوف است. اما آگاهی علمی درک و شناختی است که قابل بیان نیست. هنجارها و باورها در فعالیتهای عملی (آگاهی عملی) زندگی روزانه نهفتهاند نه در آگاهی استدلالی. در واقع هنجارها و باورها رویههای کنش و شیوه های رفتاریاند که در آگاهی علمی رسوب یافته اند (مقدس و قدرتی، 20).
گیدنز معتقد است که آگاهی استدلالی تنها بخش کوچکی از مجموعه داشتههای ذهنی و معرفت انسان است. حتی قویترین رایانهها نیز نمیتوانند کاری را انجام دهند که عاملان انسانی به طور عادی و درهر لحظه از زندگی روزمره انجام میدهند. بدون قابلیت دانشاندوزی عاملین، ساختارها و نهادها وجود نخواهند داشت. انسان در هر لحظه بدون محاسبات عقلی و تنها بر اساس آگاهی عملی، اقدام به تصمیم و عمل میگیرد. گیدنز آگاهی عملی را اندیشه محوری خود میداند، زیرا قابلیت شعور و معرفت روزمره را با ماهیت ساختاری نظامهای اجتماعی پیوند میدهد (پیرسون،167).
چنانچه از فقرات فوق استنباط میشود، آگاهی عملی از نظر گیدنز شامل آن دسته از آگاهیها میشود که همواره همراه آدمی است و بدون این که حتی فرد در مورد آنها تعقلی بکند و یا آنها را مورد محاسبه قرار دهد، بر اساس آن آگاهیها تصمیم میگیرد. آگاهی عملی در بسیاری از موارد ( و نه در تمامی موارد) نیروی محرکه آدمی است و چون با هنجارها و باورهای عمومی جامعه رابطه تنگاتنگی دارد، در برخی موارد موجب یک حرکت جمعی وعمومی میشود؛ زیرا معمولاً هنجارها و باورها برای یک اجتماع جنبه عمومی داشته و اکثر افراد جامعه آنها را پذیرفته و در درون خود نهادینه کرده اند و بر اساس آنها رفتار خود را شکل میدهند.
بررسی جامعه آمریکا نشان میدهد که بسیاری از هنجارها و ارزشهای حاکم برآن برگرفته از تعالیم مسیحیت است و مردم این تعالیم را به صورت هنجار و یا ارزش، درون آگاهیهای خود ذخیره دارند و در مواقع تصمیمگیری از این آگاهیها بهره گرفته و بر اساس آن تصمیمسازی میکنند.
باور به بازگشت حضرت مسیح در آخرالزمان، نبرد خیر و شر و زمینهسازی برای ظهور آن حضرت، از مواردی است که در آگاهی عملی بسیاری از مردمان آمریکا جای دارد و همین باور عمومی چنانچه رضا هلال در کتاب "مسیحیت صهیونیست و بنیاد گرای آمریکا" نشان میدهد باعث رشد بنیادگرایی و به دنبال آن پدیده صهیونیسم مسیحی شده و به تبع آن سردمداران ایالات متحده را که جزئی از جامعه مسیحی آمریکا هستند، تحت تأثیر قرار داده است. تصمیمسازی مسئولان کاخ سفید بر اساس تعالیم مسیحیت بنیادگرا و تبعیت جامعه آمریکا از این تصمیمات، نشان از نفوذ بنیادگرایی مسیحی در آگاهی عملی جامعه آمریکا دارد (ر.ک.هلال). حمایت از صهیونیسم که از تبعات پدیده صهیونیسم مسیحی و در نهایت بنیادگرایی مسیحی است، مختص به مسئولان ایالات متحده نیست و این حمایت ریشه در عقاید دینی مردم آمریکا دارد و بنابراین یک حمایت عمومی است. از این منظر حمله آمریکا به عراق که به باور بسیاری از تحلیلگران توجیه اقتصادی نداشت؛ با عنایت به مسایل عقیدتی توجیه میشود، زیرا مقامات آمریکا جهت حمله به عراق انگیزههای مذهبی داشتند و این حمله را مقدمه ظهور مسیح میدانستند و جامعه آمریکا نیز با این اعتقادات مذهبی از چنین جنگی حمایت کرد (domke.212).
ب- زمان و مکان و نقش آن در تحولات اخیر آمریکا
از نظر گیدنز کنش انسانی در چارچوب زمان و فضا قرار میگیرد و اگر چه دستور افعال از طرف انسانها صادر میشود، اما این افعال در چارچوبهایی مانند زمان و مکان انجام میشود. از دیدگاه وی کنشها در خلأ انجام نمیپذیرد، بلکه محصور در ظرف زمان و مکان است؛ بنابراین مظروف متأثر از ظرف خود خواهد بود. گیدنز در به کارگیری واژه زمان و مکان و نوع برداشت خود از این مبحث، متأثر از پدیدارشناسی، خصوصاً پدیدارشناسی هایدگر است.
گیدنز در تأکید بر نقش زمان و مکان و چگونگی تأثیر آن بر وقوع رخدادها تا بدانجا پیش میرود که گویی وی در صورت اولویتبندی میان نقش فرد و نقش زمان و مکان، اولویت را به دومی میدهد. وی در این راستا چنین میگوید:
آنچه نقش نهادی دارد فرد نیست بلکه واحد زمانی – مکانی است. چیزی که مردم میدانند، چگونگی ایفای نقش نیست، بلکه چگونگی واکنش نشان دادن به پراکسس یک وضعیت و یاد گرفتن آن است (کرایب، نظریه اجتماعی مدرن،142).
او در بخش تأکید بر ساختارها، به واحدهای زمانی- مکانی اهمیت خاصی میدهد. از نظر وی واحدهای زمانی- مکانی دارای چنان جایگاهی هستند که گاهی اوقات اعمال انسانی را شکل میدهند. این کرایب، مفسر آثار گیدنز در این زمینه میگوید:
واحدهای اصلی ساختار اجتماعی از نظر گیدنز پایگاهها و نقشهای فرد که به حکم آموختههایمان فکر میکنیم نیستند؛ بلکه وضعیتهایی هستند با پراکسیسهای مشخص و معلوم که به آنها وارد و از آنها خارج میشویم و رفتار عادی و جاری خود را با آنها شکل میدهیم. وضعیتهای نهادی (واحدهای زمانی و مکانی) همراه با نظامهای اخلاقی و عملی، خود پدیدآورنده تعهدات و قدرتهای فرد و موجد فعالیتاند. لذا همین وضعیتها هستند که دلالت علی دارند نه نقشهای فرد (مولان،157).
تأکید گیدنز بر تأثیر زمان و مکان در تحولات اجتماعی و تبیین این موضوع که تغییر زمانی و مکانی باعث ایجاد اتفاقات تازهتری میشود، امکان تحلیل بنیاد گرایی مسیحی را بر مبنای مباحث او تقویت میکند. بنیادگرایان مسیحی با تأکید بر فرارسیدن آخرالزمان ( نقش زمان) خواستار ایجاد زمینه های ظهور حضرت مسیح میشوند واین گونه بر حکومت و سیاست آمریکا تأثیر میگذارند. بنیادگرایان مسیحی ظهور درگیریهای خونین در آخرالزمان را امری بدیهی میدانند و کافی است احساس کنند که آخر الزمان نزدیک است؛ در نتیجه جنگ و خونریزی را توجیهپذیر و حتی اجتنابناپذیر میبینند.
طبق مدل گیدنز که کنش فردی را تابعی از زمان و مکان میداند، چنین باید گفت که مسیحیان صهیونیست و بنیادگرای آمریکا با تصور این که به دوران آخرالزمان نزدیک میشوند، خود را موظف به اقداماتی میدانند که حاصل ساختار فکری آنهاست و بنابراین نقش کنش فردی را کمرنگ میکند. ظرف زمانی آخرالزمان، از نگاه یک صهیونیست مسیحی، باعث تحمیل یک سری از حوادث بر مؤمنان مسیحی میشود که هیچ چارهای جز پذیرش آنها ندارند.
نکته دیگر در مبحث زمان- مکان، نقش مکان در ایجاد تحول است. بر این اساس، بسیاری از اتفاقات بر اساس مکان و فضایی که در آن هستید شکل میگیرد. اثبات این مسأله که مورد تأکید صریح گیدنز است، در مورد بنیادگرایان مسیحی بسیار آسان است. مسیحیان صهیونیست و بنیادگرای آمریکا تأکید میکنند که دفاع از تمامیت ارضی اسرائیل وظیفه آنهاست و مؤمن بودن آنها به میزان تعهدشان نسبت به سرزمین اسرائیل محک میخورد. بر این اساس، صهیونیستهای مسیحی بر حضور در خاورمیانه و ایجاد آشوب در آن جهت دفاع از سرزمین اسرائیل تأکید میکنند و مسیحیان، جهت زمینه سازی ظهور حضرت مسیح و حمایت از اسرائیل باید جنگی در بین النهرین به پا کنند که این مسأله نقش مکان را در نوع نگرش صهیونیستهای مسیحی نمایان میکند و از طرفی نقش مکان را در بروز درگیریهای نظامی و ایجاد خشونت، آشکار می سازد (سایزر،161).
ج- دوگانگی ساختار
مفهوم دوگانگی ساختار یکی از مفاهیم اصلی نظریه ساختاریشدن است، تا جایی که اغلب، این مفهوم با اصل نظریه پیوندی نزدیک دارد .گیدنز میگوید که جامعه شناسی معمولاً ساختار را ویژگی محدودکننده یا تعیینکننده زندگی اجتماعی میداند، ولی در حقیقت باید گفت که قدرتدهنده و تواناییبخش هم هست. تشبیه ساختار به زبان در این مورد بسیار روشناییبخش و تعیینکننده است. زبان چیزی را که میتوانیم بگوییم محدود میکند ولی در عین حال این قدرت را به ما میدهد که چیزی را بگوییم. ساختارها به نحوی در عمل پیچیدهاند. آنها فقط در عمل و بر اثر عمل وجود دارند و عمل است که آنها را به وجود میآورد و از نو میسازد و تغییر میدهد (کرایب، نظریه اجتماعی مدرن،137-136).
گیدنز این واقعیت را انکار نمیکند که ساختار میتواند کنش را تحت الزام در آورد، اما چنین احساس میکند که جامعهشناسان درباره این الزام غلو کردهاند. از این گذشته، آنها بر این واقعیت تأکید نکردهاند که ساختار همیشه از یک سو الزامآور است و از سویی دیگر تواناییبخش؛ ساختارها غالبا به عوامل انسانی اجازه انجام اعمالی را میدهند که بدون وجود این ساختارها، نمیتوانستند انجام دهند. بنابراین ساختارها واقعیتی دو سویه دارند؛ از سویی الزامآور و محدودکننده و از سویی دیگر کمککننده و تواناییبخش (ریتزر، 705).
طرح مفهوم ساختار به ما کمک میکند که ضمن پذیرفتن نقش عوامل ساختاری در وقوع حوادث و همچنین جنبۀ الزامآور ساختارها، بر ظرفیتسازی ساختارها برای کنشگران نیز نظری افکنیم. این که ساختارها عواملی بیرونی و الزامآور و محدود کنندهاند، مورد پذیرش است؛ اما این همه مسأله نیست، زیرا همین ساختار امکانهایی را پیش روی کنشگران قرار میدهد که در صورت فقدان آنها، کنشگران از عمل باز میماندند. به عنوان مثال آموزههای صهیونیسم مسیحی که در بخش وسیعی از جامعه آمریکا به عنوان ارزش و هنجار در آمده است، به صورت ساختاری بر جامعه و سیاست آمریکا تأثیر میگذارد، اما همین آموزهها در مواردی به عنوان ابزار خدمت مقامات کاخ سفید قرار گرفته و در حقیقت توانایی ایالات متحده را برای مواجهه با حوادث و چالشهای پیش رو افزایش میدهند. ریگان با استفاده از آموزههای صهیونیسم مسیحی امپراتوری شوروی را "شر" خواندو ضرورت مبارزه با آن را نتیجه گرفت. اما جرج بوش با استفاده از همین مفاهیم و ساختارها از ایران، عراق و کره شمالی به عنوان "محور شرارت" نام برد و خود را متعهد به مبارزه با آنها دانست و مردم آمریکا را در این مبارزه با خود همراه ساخت.
گیدنز ساختار اجتماعی را از موارد استفاده شده توسط کنشگران میداند نه واقعیتهای خارجی که کنشگران را به هر سو بکشاند و براند. از این رو ساختار نه نظام اسرارآمیزی از کدهاست آنگونه که "کلود لوی اشتراوس" و دیگر ساختارگراهای ایدهآلسیت به کار میبرند و نه مجموعه پارامترهای تعیینکننده و قیود خارجی بر کنشگران آن گونه که "پیتر بلاو" و دیگر ساختارگرایان کلان میپندارند. در مفهومسازی گیدنز، ساختار اجتماعی گشتاری و انعطافپذیر و جزیی از کنشگران در موقعیتهای واقعی است و برای ایجاد الگوهای روابط اجتماعی در پهنه مکان و طول زمان توسط آنها مورد استفاده قرار میگیرد (مقدس و قدرتی،5).
2– کنش و تأثیر آن بر وقوع رخدادها
عناصر اصلی نظریه ساختاریشدن را میتوان با عناوین ساختار و کنش نمایان کرد. در مطالب پیشین مباحثی پیرامون مفهوم ساختار و تأثیر آن بر وقوع حوادث بررسی شد. به عنوان مثال بیان شد که باورها و هنجارهای عمومی منبعث از بنیادگرایی مسیحی چگونه در آگاهی عملی مردم آمریکا جای میگیرند و از این طریق بر تصمیمسازیهای این کشور اثر میگذارند؛ و یا این که زمان و مکان که از عوامل ساختاریاند، چگونه بر تحولات ایالات متحده و حکومت این کشور تأثیر میگذارند. اما در این جا باید گفت، علاوه بر ساختارها، کنشهای فردی و اجتماعی نیز بر وقوع حوادث و تحولات ناشی از آن اثر میگذارند. به بیان دیگر در بررسی و تجزیه و تحلیل پدیدهای چون بنیادگرایی مسیحی، علاوه بر عوامل ساختاری، باید به عوامل غیر ساختاری (عاملیت) نیز توجه کرد. در بسیاری از مراحل وقوع یک رخداد، دست یک کنشگر را میتوان یافت که سعی در تأثیرگذاری بر رخدادها دارد. البته این که در وقوع یک رخداد تأثیر ساختارها بیشتر است یا کنشها، جای بررسی دارد . هر چند که گیدنز سعی میکند هیچ یک از این دو را بر دیگری رجحان ندهد، ولی در برخی موارد و با استناد به گفتههای او میتوان چنین استنباط کرد که کنش بر ساختار اولویت دارد؛ وی در این زمینه میگوید:
ما به عنوان نوع بشر محکوم نیستیم که دست خوش نیروهایی باشیم که دارای ضرورت قوانین طبیعی هستند. بلکه این امر بدان معناست که ما باید از وجود آیندههای بدیل که به طور بالقوه به روی ما باز هستند، آگاه باشیم (مولان،145).
گیدنز با نگاهی جامعهشناختی به مباحث، در صدد ارائه تصویری از جامعه است و به همین خاطر او به بحث ساختارها و نظامهای اجتماعی تمایل زیادی دارد. اما از طرف دیگر از تأثیر عمل انسان بر جامعه غافل نیست. در این چارچوب وی منکر هر نوع تبیین ساختاری است که نقش افراد را نادیده انگارد. او افراد و اعمال آنها را دارای نقش غیر قابل انکار میداند که باید در تبیین حوادث اجتماعی به آن توجه شود (کرایب،136).
ذکر نکته فوق مبنی بر اولویت بخشی به نقش کنش، نباید باعث شود که گیدنز را در زمره طرفداران کنش قرار دهیم و او را هرمنوتیست بدانیم. وی دائماً تأکید میکند که منظور وی از طرح مبحث فاعلیت، بسیار متفاوت از استنباطی است که ساخت را تنها در فرد محصور میداند. او میگوید که قصد دارد فاعلیت را بیشتر به مثابه جریان زندگی روزمره مردم ببیند و آن را به صفات خود آگاهی ارتباط دهد. در ادامه جهت تبیین هر چه بیشتر مفهوم کنش و تأثیر آن بر وقوع رخدادها به ویژه بنیادگرایی مسیحی در آمریکا، به مقولاتی همچون عاملیت و پیوستگی آن با قدرت، پیامدهای غیر عمدی کنش ونظارت تأملی بر کنش خواهیم پرداخت.
الف- عاملیت وپیوستگی آن با قدرت
پذیرفتن " عاملیت" به عنوان یک مؤلفه تأثیرگذار در وقوع حوادث، وجه ممیز نظریۀ گیدنز از نظریات جبرگراست. در نظریات جبرگرا ( ساختارگرا و کارکردگرا) عامل، بازیچه دست عوامل بیرونی است و لذا نقش مستقلی در وقوع حوادث ندارد. اما گیدنز علاوه بر اعتقاد به وجود ساختارهای الزامآور به وجود عوامل انسانی تحت عنوان کنش نیز تأکید میکند. برداشت وی از مفهوم عامل با برداشت متعارف از این واژه بسیار متفاوت است. او در تعریف این مفهوم به جای تأکید بر مقاصد مشخص عامل، بر نوع عمل انجام شده و توانایی وی جهت انجام امور تأکید کرده است.
در مباحث مربوط به عامل و عاملیت غالباً تصور بر این بوده است که عاملیت انسانی را میتوان فقط بر حسب نیت و مقاصد فرد تعریف کرد. اما به زعم گیدنز حقیقت عاملیت در درجۀ اول به معنای توانایی آنها برای انجام دادن این اعمال است. به همین دلیل است که عاملیت حاکی از قدرت است. او معتقد است که عاملیت به ررویدادهایی مربوط میشود که فرد مسبب آنهاست. به این معنا فرد میتواند در هر مرحله از جریان کردار به گونهای دیگر عمل کند (کسل، 136-134).
این تعریف از واژه عاملیت، بستر مناسبی را برای ترکیببندی نظریه ساختاری شدن فراهم کرده است. اگر عاملیت را با تعریف قدیمی آن که همانا یکسانپنداری عاملیت با مقاصد و نیات است بپذیریم، گام در مسیری نهادهایم که در منزلگاه هرمنوتیستها سکنی گزیدهایم و این نکتهای است که گیدنز به خوبی درک کرده و به همین جهت به باز تعریف این واژه پرداخته است. وی توانایی انجام کار را به جای نیت انجام آن در نظر گرفته و این گونه ضمن احیای نقش کنش انسانی، عوامل ساختاری را نیز پذیرفته و بار دیگر به پیش فرض ذهنی خود که همانا تأثیر توأمان ساختار و کارگزار در وقوع حوادث است، صحه نهاده است.
از ابتکارات گیدنز در مبحث عاملیت، تأکید بر پیوستگی کنش و قدرت است. از منظر وی مفهوم عاملیت پیچیده با قدرت است و به همین جهت قابلیت تغییردهندگی دارد. تأکید بر تأثیر عاملیت در وقوع حوادث از یک سو و اعتقاد به پیوستگی میان عاملیت و قدرت از سوی دیگر، باعث افزایش ظرفیت تحلیل پدیدههای اجتماعی میشود. به عنوان مثال در مورد ایالات متحده آمریکا علاوه بر عوامل ساختاری تأثیر گذار بر سیاست خارجی این کشور، میتوان نقش کارگزاران را نیز بررسی کرد. بر این مبنا عملکرد رؤسای جمهوری چون جرج دبلیو بوش و باراک اوباما را میتوان در نظر گرفت. در این مثال با توجه به این که هر دوی اینها از عوامل ساختاری مشابه تأثیر پذیرفته اند، اما نگرش و عملکرد آنها در برخی موارد مثل نحوه تعامل با ایران متفاوت است که این مسأله حاکی از نوع نگرش شخصی آنها به تحولات سیاسی آمریکا است.
گیدنز قدرت را بخش اصلی منطق اجتماعی میداند. بنابراین جهانِ واقع عبارت است از عاملیت، ساختار و قدرت. عاملیت مبنای بنیادین قدرت است و تمام تعاملات اجتماعی نیز مستلزم استفاده از قدرت میباشد. اگر قدرتی در میان نباشد کنش انسانی نیز به معنای واقعی وجود نخواهد داشت. بنابراین هر چه قدرت کارگزار بیشتر باشد، نقش تعیین کنندگی آن در مقایسه با ساختارها بیشتر خواهد بود (پیرسون،10).
تأکید گیدنز بر عنصر قدرت از اصرار وی بر قابلیت تغییر دهندگی کنش نشأت می گیرد. در حقیقت او با وارد کردن یک عنصر ثالث در تئوری ساختاریشدن، به فرمولی دست مییابد که نقش کارگزار را (در صورت داشتن قدرت بیشتر) در وقوع حوادث بیشتر میکند.
از منظر گیدنز عمل انسان تغییر دهنده بوده و جهان خارج ورروابط اجتماعی را تغییر میدهد؛ پس ناگزیر متضمن قدرت است. وی معتقد است که در بطن تمامی روابط انسانی قدرت نهفته است، همچنان که در رقابت بر سر قدرت نوعی دیالکتیک سلطه وجود دارد. هر فرد همین قدر که یک انسان است به کلی خالی از قدرت نیست. این جنبه عمل موجب پیدایش و ظهور نهادهای سیاسی است (کرایب،نظریه اجتماعی مدرن،140).
توجه به پیوستگی میان عاملیت و قدرت و تأثیر تعیینکنندۀ قدرت در عاملیت، نقش اساسی در این تحقیق دارد. چرا که تأثیرات بنیادگرایی بر سیاست ایالات متحده در چارچوب نظریۀ گیدنز هم ناشی از عوامل ساختاری و هم ناشی از تصمیم کارگزاران است. اما سؤالی که در اینجا مطرح می شود این که تأثیر هر کدام از عوامل ساختاری و اراده کارگزاران به چه میزان است؟
مطابق نظر گیدنز هرچه اندازه قدرت بیشتر باشد، نقش کارگزار بیشتر است. بنابراین اگر تصمیمسازان ایالات متحده آمریکا را به دو دسته حاکمان و مردم تقسیم کنیم، باید نقش و تأثیر عاملیت را در اولی بیشتر بدانیم. حاکمان ایالات متحده با توجه به در دست داشتن قدرت از تأثیر عوامل ساختاری در تصمیمات خود کاستهاند اما مردم به جهت این که از قدرت کمتری برخوردارند بیشتر تحت تأثیر عوامل ساختاری و عناصر اصلی آن یعنی آگاهی علمی و عنصر زمان و مکان قرار دارند.
ذکر نکته فوق به معنی تبعیت کامل محرومین از قدرت، از قدرتمندان نیست. گیدنز تأکید میکند که اگر چه اقتدار و اطاعت، واقعیات گریزناپذیر زندگی اجتماعی هستند؛ اما روابط قدرت بین قدرتمندان ومحرومان از قدرت پیوسته در برگیرندۀ ترکیبی از آزادی عمل و وابستگی است. با این همه قدرتمندان برای اجرای اعمال و روالهای مشخص، به محرومان از قدرت متکیاند. اتکاء صاحبان قدرت به محرومان از آن به هر میزانی که باشد، زیر دستان و فرمانبرداران میتوانند به شکلی ماهرانه از آن به مثابه اهرمی برای آزادی عمل در برخی زمینهها بهرهبرداری کنند. اعتصاب، نافرمانی مدنی، تحریم و رأی دادن به شیوهای استراتژیک، همگی تاکتیکهای کارآمدی هستند که محرومان از قدرت در پروسه دیالکتیکی کنترل، از آن سود میبرند. دیالتیک کنترل بر آن است که مجموع قدرت در جامعه صفر نیست و همیشه زیر دستان قابلیت دگرگونسازی شرایط را دارند و بنابراین در چنین شرایطی هم از آنان سلب اختیار نمیشود (کوهن،435). بهترین مثال پیش رو جهت فهم این مسأله، وضعیت ایالات متحده آمریکاست. زیرا هر چند که در این کشور سردمداران توانستند با استفاده از عوامل ساختاری مردم را در لشکر کشیهای خود به خاورمیانه همراه کنند و در مجموع سیاستهای میلیتاریستی خود را بر جامعه آمریکا تحمیل کنند، اما رویکرد مردم آمریکا به دموکراتها، ناشی از رویگردانی مردم این کشور از سیاستهای جمهوریخواهان است که این مسأله نقش آزادی عمل مردم در برخی موارد و تأثیر کنش اجتماعی در تصمیمسازی ایالات متحده را به خوبی نشان میدهد.
ب- پیامد های غیر عمدی کنش
کنش معمولاً به آن قسم از فعل آدمی اتلاق میشود که با قصد و نیت انجام پذیرد و انسان انتظار دارد که پس از انجام آن به هدفی خاص دست یابد، اما گیدنز برداشتی متفاوت دارد و برداشت رایج را منحرف کننده و مسموم میداند. از منظر گیدنز واژههایی مانند قصد، نیت ویا انگیزه را باید با احتیاط به کار برد، زیرا کاربرد آنها در متون فلسفی غالباً به ارادهگرایی هرمنوتیکی مربوط میشود و نیز بدان جهت که این واژگان، کنش انسانی را از زمینههای زمانی- مکانی آن میگسلد. کنش هدفدار از جمعآمدن مجموعههایی از نیات و مقاصد ساخته نمیشود. تمامی مراحل یک فعل در یدِ فاعل نیست. ممکن است که فاعل شروعکننده باشد اما الزاماً پایانبخش نیست (مقدس و قدرتی،9).
از نظر گیدنز کنش روزمره و مستمر عاملان، پیامدهای ناخواستهای دارد که میتواند بازخوردهایی داشته باشد و شرایط ناشناختهای را برای کنشهای بعدی فراهم آورد. باز تولید زندگی اجتماعی توسط حلقههای علی حاصل از پیامدهای ناخواسته کنش، شرایط ناشناختهای را برای کنش فراهم میآورد. این گونه باز تولید را گیدنز حلقههای " هوموستاتیک" مینامد (مقدس و قدرتی،10) که برآیند آن نتایجی میشود که در ابتدای کنش، مورد نظر عامل نبوده و تنها شرایط، آن را بر فعل عامل تحمیل کرده است. به عنوان مثال حمله آمریکا به عراق را میتوان مورد توجه قرار داد. در این مثال، تصمیمگیران حکومت ایالات متحده در ابتدا با انگیزههای مختلفِ اقتصادی، سیاسی و یا مذهبی به عراق حمله کردند، اما پس از حمله به عراق و اشغال خاک این کشور به مرور زمان با اتفاقاتی مواجه شدند که خواست اولیۀ آنها نبود و زمان چنین شرایطی را به ایالات متحده تحمیل کرد. روی کار آمدن حکومت شیعی که بسیاری از دولتمردان آن حامی ایران هستند، مطمئناً از ابتدا خواست آمریکاییها نبود؛ و یا گسترش ناامنی و بمبگذاریها که موجب گسترش تروریسم و تقویت جریان بنیادگرایی اسلامی بود از ابتدا مورد نظر آمریکاییها نبود. کنشهای عمدی و پیامدهای غیر عمدی تحولات فوق را در نمودار زیر میتوان نمایان کرد:
حمله به عراق اشغال خاک عراق سقوط نظام بعث
برگزاری انتخابات روی کار آمدن حکومت شیعی
تقویت جریان طرفدار ایران در عراق تقویت موقعیت ایران در منطقه
چنانچه در اتفاقات فوق مشاهده میشود، پیامدهای متوالی که مولد اتفاقات بعدی میشود، به تولید یک اتفاق و باز تولیدات بعدی منجر میشود. به این معنا که بروز و ظهور یک اتفاق عمدی و ارادی، پیامدهای ناخواستهای دارد که هر کدام از این پیامدها نسبت به اتفاقات قبلی باز تولید محسوب میشوند و این چنین نظم اجتماعی ایجاد شده و قوام مییابد. چنانچه ذکر شد، باز تولید زندگی اجتماعی توسط حلقههای علّی حاصل از پیامدهای کنش، شرایط ناشناختهای را برای کنشهای بعدی فراهم میآورد که این همان حلقههای هوموستاتیک است.
گیدنز تأکید میکند که کار ماهرانه تولید یا بنا ساختن جامعه توسط اعضای جامعه انجام میپذیرد؛ اما این کار تحت شرایطی انجام میشود که نه کاملاً عمدی است و نه کاملاً از جانب آنها درک میشود (آگاهی عملی). کلید فهم نظم اجتماعی از منظر گیدنز نه "درونی کردن ارزشها"ست آنگونه که کارکردگرایان و ساختارگرایان میگویند؛ بلکه تغییر روابط میان تولید و بازتولید زندگی اجتماعی به دست کنشگران سازندۀ آنهاست (کسل،143). گیدنز در هنگام طرح مسأله کنش، با وارد کردن عنصری به نام " نیتمندی و پیامدهای ناخواستۀ کنش،" سعی میکند که همزمان نقش ساختارها و کنشها را در وقوع حوادث تبیین کند.
در واقع وی میکوشد این مسأله را تفهیم کند که کنش پیامدهای ناخواستهای دارد، تا با تأکید بر مبحث کنش نقش انسانی را پر رنگ کرده و با طرح مبحث پیامدهای ناخواستۀ کنش، نقش ساختار را بر جسته نماید و بدین طریق تعادلی میان کنش و ساختار ایجاد کند. به عبارت دیگر مفهوم پیامدهای ناخواستۀ کنش، هدایت ما از سطح عاملیت به سطح نظام اجتماعی را به عهده میگیرد (ریتزر،704).
گیدنز تأکید میکند که به طور کلی هر قدر پیامدهای عمل، فاصله زمانی- مکانی دورتری از متن و زمینههای اولیۀ عمل داشته باشد، کمتر احتمال دارد که این پیامدها تعمدی باشند. اما مسلماً در این میان هم میزان هوشمندی کنشگران و هم منابع قدرت آنها مؤثر است. به معنای دیگر کنشگران میتوانند از پیامدهای ناخواستۀ کنشهای خود بکاهند و با تکیه بر عقلانیت و ابزارهای قدرت، تا حدود زیادی روند امور را به دست گیرند (کسل،127)؛ بنابراین اگر پیامدهای غیر عمدی کنشها به صورت جریان غالب درآمد (به عنوان مثال روند حمله آمریکا به عراق و حضور آمریکا در این کشور) نشاندهندۀ عدم هوشمندی کنشگران و هم چنین تحلیل قدرت آنان است.
ج- نظارت تأملی بر کنش
گیدنز به جای اعتقاد به عقلانیسازی کامل امور و به تعبیر بهتر مفهوم خودآگاهی به مفهوم نظارت تأملی بر کنش قایل است. وی به خوبی میداند که عدم اعتقاد به تأملی بودن امور، آدمی را به ورطة جبرگرایان میکشد و تأکید بر عقلانی بودن هم پایانی جز هرمنوتیست شدن ندارد؛ بنابراین با جعل اصطلاح " نظارت تأملی بر کنش" همچون گذشته سبیل میانه را میپوید. وی در مصاحبه با فیلیپ کسل در این باب چنین میگوید :
دقیقاً شکل تأملی هوشمندی عاملان انسانی است که ژرفترین نقش را در نظمیابی بازگرداننده اعمال اجتماعی به عهده دارد. تأملی بودن، پیش فرض استمرار اعمال است؛ اما خود نیز به دلیل استمرار اعمالی امکان پذیراست که آنها را در طول زمان و مکان به صورت متمایز " همیشه" "همان"نگه میدارد. پس تأملی بودن نباید صرفاً به معنای خودآگاهی فهمیده شود. بلکه به معنای تحت نظارت بودن جریان مداوم زندگی اجتماعی است (کسل،127).
از دیدگاه گیدنز کنش تنها مجموعهای از اعمال نیست. اعمال فقط حاصل توجه جستهگریخته به استمرار تجربه زیسته است. مساوی دانستن کنش با عمل به معنای فرو کاهیدن واژه کنش و جداسازی کنش از بستر اولیۀ خود است. کنش شامل مجموعۀ پیچیدهای از اعمال، عقلانیسازی اعمال و نظارت تأملی بر آنهاست. البته چنانچه پیشتر توضیح دادیم، معنای عقلانیسازی از منظر گیدنز متفاوت از معنایی از این واژه است که عموم به آن معتقدند. گیدنز عقلانی سازی را بیشتر با نظارت تأملی، آن هم به صورت مستمر گره میزند.
گیدنز وجه ممیزه انسان و حیوان را نه قوۀ ناطقه انسان میداند (آن گونه که ارسطو میدانست) بلکه توانایی انسان در برنامهریزی تأملی محیط خود و بدین وسیله نظارت بر جایگاه خویش در آن میداند. از این گفته به خوبی میتوان دریافت که گیدنز تا چه میزان بر نقش نظارت باز اندیشانه عامل انسانی تأکید میکند و این گونه تولید و باز تولید نظم اجتماعی را میسر میداند . وی در ادامه تأکید میکند که فرآیند بازتولید، از باز تولید اوضاع و شرایط مادی بشر آغاز میشود و به همان نیز بستگی دارد (کسل،144-143). گفتههای گیدنز در این بخش یادآور مبحث دیالکتیک "کارل مارکس" است. مبحثی که تأکید میکند هر "تزی" بذر تغییر و تحول را به صورت "آنتی تز" با خود همراه دارد و نهایتاً منجر به" سنتر " میشود و پایه و اساس تمامی این تحولات نیز مادی است.
نتیجه گیری
چگونگی وقوع رخدادهای اجتماعی به گونه ای است که همواره ذهن جامعهشناسان را به خود مشغول داشته است. بر این مبنا برخی از جامعهشناسان نقش ساختارها را در وقوع این رخدادها مؤثر دانستهاند و برخی کنشگران را به عنوان عامل اصلی پذیرفتهاند. در این میان نظریه ساختاریشدن ضمن پذیرش تأثیر ساختارها بر وقایع اجتماعی، از نقش کنشگران هم غافل نمانده است. پذیرش توأمان نقش ساختارها و کنشگران بر رخدادهای اجتماعی نتایج زیر را به دنبال خواهد داشت.
1- بعد نظری: افزایش قدرت تحلیل پدیدههای اجتماعی نتیجۀ مستقیم اعتقاد به تأثیر ساختارها و کنشگران بر وقوع رخدادهای اجتماعی است. زیرا عدم اعتقاد به هر یک از عوامل فوق، مجموعهای از علل مؤثر در وقوع رخدادها را از گردونۀ علل اصلی خارج میکند و در نتیجه تبیین همه جانبه و صحیح آن رخداد را ابتر میگذارد.
2- بعد عملی: با توجه به قوت گرفتن بحث مذاکره با آمریکا و خوشبینی برخی از مسئولان بلند پایۀ ایران به دیدگاه های فردی رئیس جمهور این کشور، نظریۀ ساختاری شدن ارزش خود را به صورت مضاعف نمایان میکند؛ زیرا بر اساس این نظریه، جهت واکاوی علل و عوامل وقوع یک رخداد، تمامی جوانب آن را باید بررسی کرد و علاوه بر نقش کارگزاران، ساختارها را نیز مورد نظر قرار داد، بنابراین در نمونۀ ایالات متحده آمریکا، تا زمانی که ساختارهای حکومتی و نظام ارزشی این کشور تغییری نکرده است، نباید انتظار تغییرات گسترده را از جانب کنشگران سیاسی این کشور داشت.