نوع مقاله : علمی - پژوهشی
نویسندگان
1 استادیار گروه ادیان و فلسفه دانشگاه کاشان
2 عضو هیئت علمی مؤسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامهریزی
3 کارشناس ارشد ادیان و عرفان دانشگاه کاشان
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Abraham Maslow has been considered as a theorician and Spiritual leader of humanistic psychology school. Although several researchers have studied Abraham Maslow's ideas, but separate researches on position of spirituality & peak experiences in Maslow´s psychology has not been done. Apparently his thoughts in the field, has not been studied seriously. The authors of this article have tried to look a brief overview at his approach to humanism, & to report theories of Abraham Maslow about religion, religious ideas & spirituality. The aim of this research is introducing Maslow's view, that is: spirituality is the spiritual part of human nature and human beings are naturally religious. In Maslow´s viewpoints, Like other natural needs (such as sunlight, calcium, kindness, etc.), not satisfaction spirituality of them causes human psychosis, depression and emotional crisis. Based on these requirements, religion in wider sense (spirituality-oriented), has historically been the core of human culture. Furthermore, Maslow believed that all human beings are gifted ability to achieve peak experiences & founders of religions benefit of this experience and have flourished it. Transmissions of these mystical states have been initial root & function of institutionalized religions.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
رابطه بین مدرنیته و تغییر جایگاه دین در دوران مدرن، توجه بسیاری از اندیشمندان اجتماعی اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم را به خود جلب نمود. بسیاری از آنان ازجمله تیلور[1]، فریزر[2]، کارل مارکس[3] و فروید[4] پیشبینی میکردند که با چیرگی علم بر شیوه تفکر جامعه مدرن، دین، نخست نفوذ خود را در جامعه مدرن از دست میدهد و سرانجام ناپدید خواهد شد. دسته دیگری از نظریهپردازان ازجمله کنت[5] و امیل دورکیم[6] که رویکردی کارکردگرایانه نسبت به دین برگزیده بودند، پیشبینی میکردند اشکال سنتی دین ناپدید و اصول و باورهایی جانشین آن خواهد شد که بر مبانی فراطبیعی و متعالی استوار نباشد. بااینحال، هر دو دسته بر سر اینکه گسترش مدرنیته باعث نابودی اشکال سنتی دین خواهد شد، اشتراک نظر داشتند (همیلتون، 1387، ص280-279).
آنچه مخاطبان دیندار این مقاله و الهىدانان سنتهای مختلف دینى و همچنین نواندیشان دینى که دغدغه دینى کردن عصر و عصرى کردن دین را دارند با آن روبهرو میشوند، این مسئله چالشانگیز است که اگر پدیدههای دیگرى در عرض دین بتواند مقصود و غایت مؤسسان و آورندگان ادیان را در دوران جدید برآورده کند، دین در عصر جدید چه کارکردى خواهد داشت؟ در مقابل چنین چالشهایی، دینداران باید به جنبه ایجابى و فراشخصی مطالعات روانشناسان انسانگرا که معنویت را براى انسان یک نیاز میدانند، توجه کنند. توجه آنان به دین به این جهت بوده است که دین را پدیدهاى میدانستند که بهلحاظ تاریخى و اجتماعى حامل معنویت بوده است. تأکید اینان بر تفکیک بین دین نهادینه و دین فردى با هدف بیان این نکته بوده که دین گرچه حاوى و مشوق تجربههای معنوى و عرفانى است، در شکل نهادینه خود ممکن است از محتوا تهى شود (الکینس، 1385، ص87-86).
در دوران جدید که آبراهام مزلو[7] آن را دوران خلأ ارزشی مینامد (مزلو، 1371، ص225)، هنوز دین که حامل معنویت است، میتواند معنابخش زندگى باشد (الکینس، 1385، ص87). از همین روی، در دنیای معاصر تنها در سایه دین میتوان به زندگی آدمی معنا و اهمیت بخشید (موسوی، 1382، ص217)؛ حتی به تعبیر مزلو، معناجویی بهعنوان نگرانی اصلی بشر تلقی میگردد (فرانکل، 1383، ص23).
آبراهام مزلو یکى از متفکرین پیشگام و از مؤسسان «روانشناسى انسانگرا»[8] است؛ جنبشى که آن را «روانشناسى نیروى سوم»[9] مینامند (جلالی تهرانی، 1375، ص39). درعینحال، مزلو روانشناسى انسانگرایی را «نیروى سوم»، روانکاوى[10] را «نیروى دوم» و رفتارگرایى[11] را «نیروى اول» نامید. او معتقد بود که مکتب روانکاوى به طرز مخاطرهآمیزى به فلسفه انکار ارزشها و فلسفههای پوچگرایى نزدیک است. وی راجع به مکتب رفتارگرایى مىگفت: این مکتب مشروعیت ارزشها و معانى را بهعنوان یک موضوع مهم و مورد علاقه روانشناسى انکار مىکند. او معتقد بود رفتارگراها حتى از فروید نیز بدترند؛ آنها نهتنها جوابى براى سؤالات اساسى وجود انسانى ندارند، بلکه دقیقاً خود سؤالات را هم انکار مىکنند و اساساً براى سؤالات وجودى انسانى موضوعیتى قائل نیستند (مزلو، 1387، ص23). به همین دلیل است که مزلو رفتارگرایی و روانکاوی، بهویژه رویکرد فرویدی در شخصیت را مورد انتقاد قرار داده است. وی برخلاف فروید و دیگر نظریهپردازان شخصیت که با مطالعه رواننژندان، ماهیت شخصیت انسان را بیان میکنند، سالمترین نمونههای شخصیت را بهمثابه موضوع آزمون شایسته تحقیق میداند. از دیدگاه مزلو، مطالعه درماندگان و واماندگان تنها شناسای وجوه بیمارگون شخصیت آدمی است. به اعتقاد وی، برای آنکه بدانیم انسان با چه شتابی توان دویدن دارد، نمیتوان مفلوجان را به خط کرد بلکه دوندهای پرقدرت میباید میزان سنجش باشد (همو، 1367، ص9). یکی از عباراتی که دائماً بهوسیله مزلو تکرار شده، این است که «مطالعه نمونههای چلاق، از رشد بازمانده، ناقص و ناسالم صرفاً میتواند روانشناسی چلاقی[12] را بهدست دهد» (Maslow, 1970b, p.180).
نباید از نظر دور داشت که تا پیش از مزلو، فرض بر این بود که میتوان امیال عمیقتر بشر را در دیوانگان، افراد رواننژند، الکلیستها، حیوانات، افراد کمعقل و کودکان با وضوح بیشتری مشاهده کرد. این در حالی است که چنین فرضی نادرست میباشد؛ مزلو به ما میگوید امیال عمیقتر در سالمترین افراد و افرادی که تحولیافتهتر و پختهترند، بهتر مشاهده میشود (مزلو، 1386، ص492). بنابراین نظریه شخصیت مزلو از افراد دارای اختلالهای هیجانی سرچشمه نمیگیرد، بلکه نشئتگرفته از سالمترین شخصیتهاست[13] (شولتز، 1387، ص356). بر این پایه، وی به جنبه سالم طبیعت آدمى مىپردازد، نه به جنبه ناسالم او (بیمارى روانى). هدف نیز درمان مبتلایان به رواننژندى و روانپریشى نیست، بلکه بیدارى و رهایى استعدادهاى عظیم انسان براى از قوه به فعل رساندن و یافتن معناى ژرفتری از زندگى است (آذربایجانی، 1375، ص9).
بهموجب ملاحظات گذشته، مزلو تحقیقى را براى تعریف بهترى از انسان آغاز نمود و متقبل نگرش تازه و نوینى درباره انسان شد. بههرحال مطالعه وسیع مزلو در مورد افراد سالم و خودشکوفا نتایج و ویژگیهای خاصی بهدنبال داشته است. به نوشته مزلو «چنین افرادی را که استعدادهای بالقوه و نهفته در خود را تحقق میبخشند، میتوان "خودشکوفاساز"[14] نامید. این افراد در مقایسه با دیگران از بلوغ بیشتری برخوردار و در انسانیت خود از دیگران فراتر هستند» (مزلو، 1381، ص53). به دلایل زیادی مفهوم خودشکوفایی[15] و نام آبراهام مزلو ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند. گرچه مزلو این اصطلاح را وضع نکرد و تنها نظریهپرداز شخصیتی نبود که از آن استفاده کرد، اما بیش از هر روانشناس دیگری به مفهوم خودشکوفایی عمومیت بخشید (فیست و دیگران، 1386، ص586). وانگهی واژه خودشکوفایی در اینجا به شیوهای بسیار اختصاصیتر و محدودتر بهکار برده میشود و به تمایل بشر به تحقق خویشتن[16] اشاره دارد؛ یعنی به گرایش او در جهت شکوفا شدن آنچه بالقوه در وی وجود دارد. این گرایش را میتوان تمایل نسبت به تکوین تدریجی آنچه ویژگی فردی شخص ایجاب میکند و شدن هرآنچه شخص شایستگی شدنش را دارد، تعبیر کرد (مزلو، 1375، ص83). تعریف مزلو از خودشکوفایی این است که افراد خودشکوفا از «تمام استعدادها، قابلیتها، تواناییها و غیره بهرهبرداری میکنند» (Maslow, 1979, vol1, p.150).
هرم نیازها[17]
نخستین گام علمی که مزلو در مسیر تقریب به معنویت و دین و فرامادی دیدن آدمیان برداشته، نظریه مشهور هرم نیازهاست. وی برای اولین بار از هرم نیازها در نشریه روانشناسی سخن بهمیان آورد و بعدها، یعنی یازده سال پس از آن در سال 1954م، نظریه وی در این مورد بهطور کاملتری در کتاب انگیزش و شخصیت منعکس گردید (رحیمی نیک، 1374، ص11). آنچه در ایران از هرم مزلو ارائه شده، بیشتر 5 مرتبه دیدن نیازهای انسانی است؛ ولی در واقع با تأکید وی بر نیازهای دانستن و زیبادوستی، این نیازها به هفت مرتبه افزایش مییابند. در سلسهمراتب هرم مزلو، نیازهای روی پلههای پایین نردبان باید ارضا شوند تا نیازهای پلههای بعدی خودنمایی کنند. در پایینترین سطح، نیازهای فیزیولوژیکی[18] غالب هستند. وقتی این نیازها ارضا شدند، نیازهای ایمنی[19] خودنمایی میکنند؛ بعد نیاز به تعلق داشتن و عشق[20]؛ بهدنبال آن نیاز به عزت و احترام[21]، نیاز به دانستن و فهمیدن[22]، نیازهای زیباییشناختی[23] و سرانجام نیاز برای خودشکوفایی[24] (مزلو، 1375، ص84-70).
هرم نیازهای مزلو
بین آن دسته از نیازهایی که «عالی»[25] نامیده و آنهایی که «پست»[26] خوانده میشوند، تفاوتهای عملکردی و روانی واقعی وجود دارد (همان، ص149). نیازهای «بالاتر» یا «رشد» که همان نیاز عام به خودشکوفایی است، نیاز ویژه انسان به شکوفا ساختن استعدادهای خود میباشد که معمولاً پس از ارضای مناسب نیازهای دیگر پدید میآید. این نیاز کمتر از سایر نیازها ضرورت دارد و اگر هم برآورده نشود، مشکل کمتری ایجاد میکند. برخلاف نیازهای کاستی که وقتی ارضا شوند، فروکش میکنند، نیازهای رشد در صورت ارضا شدن، تشدید میشوند (وولف، 1386، ص812). این معیار همچنین گویای آن است که نیازهای اساسی افراد خودشکوفا به ایمنی، تعلق، محبت، احترام، عزت نفس و همینطور نیازهای شناختیشان همچون نیاز به دانش و فهم ارضا شده است یا حداقل آنان بر این نیازها غلبه یافتهاند (مزلو، 1367، ص14).
اساساً در سلسلهمراتب نیازها، نیازهای اولیه و اساسی از نیازهای متعالی قویتر هستند و بر آنها تقدم دارند (همو، 1381، ص72). نیازهای اولیه را میتوان کمبودهایی تلقی کرد که بایستی به کمک محیط در حد مطلوبی ارضا شوند تا بدین وسیله از بیماری و نابسامانی ذهنی پیشگیری شود. این نیازها را میتوان اساسی یا زیستشناختی نامید و نیاز به آنها را میتوان شبیه نیاز به نمک یا کلسیم یا ویتامین «د» دانست. این نیازها بهطور سلسلهمراتبی و تکاملی و با ترتیبی از قدرت و اولویت به هم مرتبط میباشند (همو، 1371، ص172).
معنویت از منظر مزلو
روانشناسانی که رویکردهای رفتارگرایانه و روانکاوانه را برای روانشناسی دین بهکار میبرند، همواره بین تجارب دینی و بیماریهای روحی مقایسههایی میکنند. بعضی روانکاوها و بیشتر روانشناسان رفتارگرا فرض را بر این میگذارند که هیچ حقیقت معنوی وجود ندارد. با وجود این، نظریات انسانگرایانهای وجود دارند که از احتمال فهم روانشناسانه و کشف و بررسی معنویت دفاع میکنند. جنبش انسانگرا، بهویژه نظرات مزلو، با دیدگاههای پذیرفتهشده رایج در ماهیت روانشناختی انسان مقابله کرده و تعریفی ارائه داده است که بتواند بسیاری از ویژگیهای تجربه معنوی یا دینی را در خود جای دهد (ویلیامز، 1382، ص62).
بهطورکلی افرادی که از دیدگاه انسانگرایانه درباره معنویت اظهارنظر کردهاند، معمولاً موضعی مثبت یا حداقل خنثی اتخاذ نمودهاند (وست، 1383، ص55). در روانشناسى انسانگرا معنویت همواره موضوع مهمى بهشمار میرفته است. نویسندگان این حوزه، کتب بسیارى در باب این موضوع تألیف کردهاند (Schneider & other, 2001, p.201). بر این اساس، در اواسط دهه 1980م در دانشگاه پیردین آمریکا، گروهی از پژوهشگران به رهبری پروفسور الکینز (الکینز و دیگران، 1988)[27] تصمیم گرفتند معنویت را از دیدگاه انسانگرایی و پدیدارشناختی بررسی کنند. این پژوهشگران تعریف پیشرو را از معنویت ارائه دادهاند: «معنویت[28] از واژه لاتین اسپیریتوس[29] بهمعنای نقش زندگی یا "روشی برای بودن" و "تجربه کردن" است که با آگاهی یافتن از یک بعد غیرمادی بهوجود میآید و ارزشهای قابل تشخیص، آن را معین میسازد. این ارزشها به دیگران، خود، طبیعت و زندگی مربوطاند و به هر چیزی که فرد بهعنوان غایت قلمداد میکند، اطلاق میشوند». مسئله دیگری که غالباً درباره معنویت مطرح میشود این است که معنویت با مذهب هممعنا نیست (وست، 1383، ص25-24). این جدایی معنویت از سنت دینی، تحول نوینی بهشمار میرود (وولف، 1386، ص38).
آنچه در جامعه رو به افزایش است، پدیده «معنویت عصر جدید»[30] یا «معنویت خودآموز»[31] است که طی آن، مردم علائق معنوی خود را خارج از چارچوبهای مذهبی رایج پیگیری میکنند (وست، 1383، ص40). به بیانی دیگر، «معنویت عصر جدید برای بازسازی معنویت در قلب زندگی مدرن تلاش میکند. معنویت عصر جدید اعتراضی است به استیلای مذهب علم، جهانشناسی، اقتصاد و سلامتی در قرن نوزدهم، و نمادی است از پس زدن عقلگرایی غیر مذهبی و برداشت مادیگرا از علم، صنعت، مصرفگرایی و مذهب رسمی غربی» (همان، ص100).
بسیاری از افرادی که از معنویت عصر جدید پیروی میکنند، آشکارا هر نوع مذهب سازمانیافته را که سدی در برابر رشد معنوی و شخصی خود میپندارند، کنار میگذارند (همان، ص194). بهنظر میرسد مزلو نیز در زمره این افراد است و بین دین نهادینه و معنویت شخصى تمایز قائل میشود. وی معتقد بود که «مذهب مورد قبول عام میتواند بیشتر زندگی را نامقدس کند؛ میتواند به دوپارگی زندگی، به شقه کردن آن به دو بخش متعالی و دنیوی رهنمون شود که در نتیجه به مجزا ساختن آن بهلحاظ زمانی، مکانی، مفهومی و تجربی بینجامد. این در ضدیت آشکار با عملکردهای تجربه والاست» (مزلو، 1387، ص47). به عبارت دیگر ممکن است درجه تشکل مذهبی رابطهای معکوس با بسامد تجربههای دینی داشته باشد؛ حتی ممکن است مذاهب رسمی بهعنوان تدافعات و مقاومتهایی در برابر تجارب تکاندهنده متعالی بهکار روند (همان، ص48).
بنابر آنچه گفته آمد، میتوان دریافت که از نظرگاه مزلو قرائت متشرع و تشکیلاتی دین، گرایش به سرکوب تجربههای والا و متعالی دارد و سبب میشود که تجربههای والا و متعالی کمتر روی دهد. از همین روی میتوان گفت میان تشکیلاتی بودن مذهب و تجربه اوج[32] رابطه معکوس وجود دارد. در اینجا برای درک بهتر موضوع به تعریف تجربه مذهبی متعالی یا همان تجربه اوج میپردازیم. به نوشته صریح مزلو «تجربه اوج، تشدید عظیم هر تجربهای است که در آن، خود انسان گم شود یا تعالی پیدا کند. این بهمعنای تمرکز شدید، توجه به غیر از خود، رفتار بیخودانه، تجربه احساسی شدید و از خود بیخبر شدن است» (همو، 1367، ص39).
با نگاهی به تاریخ ادیان درمییابیم که هر دینی بهسرعت به دو شاخه چپ و راست تقسیم میشود. به گفته مزلو، آنچه سرانجام افراد بشر را بهلحاظ دینی از هم جدا میکند، وجود یا فقدان تجربه درونی محض است (وولف، 1386، ص815). بر همین اساس «انسانها بهلحاظ مذهبی ظاهراً دو گروهاند: اوجگرایان[33] و نااوجگرایان[34] یا به عبارت دیگر کسانی که دارای تجربههای دینی اصیل، خصوصی، شخصی و متعالیاند و اغلب بهآسانی آنها را بهدست میآورنـد و میپذیرند و از آنها بهره میگیرند و از سوی دیگـر، کـسانی که هرگـز چنین تجربههایی نداشتهاند یا کسانی که آنها را واپس میزنند یا سرکوب میکنند و بنابراین نمیتوانند از آنها برای درمان شخصی، رشد و تکامل شخصی یا ارضای شخصی بهره گیرند» (مزلو، 1387، ص44).
بنابه نظریات مزلو، سازمان یافتن دین نهادینه، کوششی است برای انتقال تجربه. به اعتقاد وی «بخش اعظم الهیات، بخش اعظم مذهب کلامی در سرتاسر جهان میتواند کمابیش تلاشی ناچیز برای انتقال تجربه ناب عارفانه، پیامآور اصلی از طریق کلمات و قواعد و مراسم و آداب نمادین تلقی شود. در یک کلام، مذهب تشکیلاتی را میتوان بهعنوان تلاشی برای شناساندن تجربههای والا و آموزش و کاربردشان به والاییناگراها تصور کرد» (همان، ص40-39).
گذشته از این، از دید مزلو در تـاریخ دین الگوی یکسان و تأسفبـاری پیوسته خود را تکرار میکند؛ یعنی پیامبر تنها صاحـب تجـربهای عرفانی است؛ یکباره تشکیلاتی پدید میآید تا آن تجـربه را جـلوهگر سازد، تبلیغ کند و بهکـار گیرد؛ سپس نااوجگرایان که این جلوههای نمـادین را میپذیرند، آنها را با خود وحی اشتباه میگیرند و بنابراین فرمولهای لفظی، اشیای آیینی و حتی خود تشکیلات را مقدس و محترم میشمرند. معنای اصیل دین در بتپرستی گم میشود و برداشتهای تازه از آن، بدعت و ارتداد تلقی میگردد (وولف، 1386، ص816). در واقع وقتی تعالیم پیامبر توسط پیروان او مدون و یکدست میشود، بینش عرفانى وی به نهادینه شدن میگراید.
مزلو مدعی است تجربه اعلا و ارزشهای والای مربوط به آن که بهواسطه روانشناسی انسانگرایانه جدید از این سرنوشت مکرر رهایی یافتهاند، اهداف نهایی همه نظامهای آموزش و پرورش هستند. پاسخ به پرسشهای کهن هرچه بیشتر بر «عوامل طبیعی و تجربی و کمتر بر آداب دینی و متون مقدس» متکی خواهد بود. در عصری که به زوال ارزشهای سنتی دچار گشته است، روانشناسی انسانگرایانه امکان ایمانی مثبت و طبیعتگرایانه را فراهم میآورد که احتمالاً به شکل سنتی بیان میشود (همان). هر جنبه و جزء کوچکی از تجربه امر قدسی ممکن است از جانب خداشناس و ملحد به یکسان امری واقعی تلقی گردد. همچنین است روحیه تجربی و تصدیق این نکته که دانش ما «باز هم میتواند به "حقیقتی" که به انسان وابسته نیست، نزدیکتر و نزدیکتر شود» (Maslow, 1970a, p.55).
به عقیده مزلو، حاصل استخراج تجربه دینی کاملاً شخصی از سنتهای دینی و در دسترس نهادن وسیعتر آن، تشخیص این نکته است که «در نزد اوجگرایان همه متعلقات مذهب تشکیلاتی - ساختمانها و کارکنان متخصص، آداب، مراسم - در مقایسه با تجربه تعالی و مذهبی، درجه دو و حاشیهای بهحساب میآیند و ارزششان مورد شک است. از دید اوجگرایان هر فردی مذهب خصوصی خود را دارد و به بیانی حتی سادهتر، هر والاییگرایی مذهب خویش را کشف و دنبال میکند» (مزلو، 1387، ص43).
بدینسان میتوان نتیجه گرفت که به عقیده مزلو «دم و دستگاه دین سازمانیافته نهتنها مشخصاً دارای اهمیتی ثانوی است، بلکه در عمل ممکن است خطرناک هم باشد و تجربه اصیل را یا سرکوب کند یا بهصورت مانعی در مقابل آن درآید. این تنگنظریها تفرقهانداز هم هست. تجربه اوج، برعکس "زمینه آشتی" میان اهل هر سنخ و طایفهای است» (وولف، 1386، ص815).
در این زمینه میتوان چنین اندیشید که از نظرگاه مزلو، تفکیک بین دین نهادینه و دین فردى (معنویت) با هدف بیان این نکته است که دین گرچه حاوى و مشوق تجربههای معنوى و عرفانى است، در شکل نهادینهاش ممکن است از محتوا تهى شود؛ ولی همچنان حامل معنویت است و میتواند معنابخش زندگى باشد. پس میتوان گفت مزلو اولاً مدعى اینکه ادیان نهادینه باید کنار نهاده شود، نیست؛ ثانیاً نیاز آدمى به معنویت را بهمعناى نیاز او به دین نهادینه نمیداند.
در همین راستا، مزلو معنویت را از مهمترین عناصر نگرش انسانگـرایـانـه میدانست. وی بهجای اینکه به آسیبشناسی نیازهای دینی بپردازد، بر این باور بود که «انسان به چارچوبی از ارزشها، فلسفهای برای زندگی، مذهب یا جایگزین مذهب نیاز دارد که با آن زندگی کند و با آن درک کند؛ تقریباً به همان مفهوم که به نور خورشید، کلسیم یا محبت نیاز دارد. این را میتوان "نیاز شناختی به درک" نامید» (مزلو، 1371، ص226). او همچنین بر آن است که «روانشناسان انسانگرا احتمالاً کسی را که به این مسائل دینی اهمیت نمیدهد، باید بیمار یا نابهنجار وجودی تلقی کنند» (Maslow, 1970a, p.18). درعینحال، بیماریهای ناشی از عدم توجه به ارزشهای بودن که در صورت برآورده نشدن نیازهای فراتر از نیازهای اساسی و اولیه حاصل میشوند، بیماریهای تازهای هستند که طی قرون و تحت عنوان کمبودهای روحانی یا مذهبی مورد توجه و بحث صاحبان ادیان، مورخان و فلاسفه بودهاند (مزلو، 1381، ص68). مزلو این بیماریها یا نقصانهای انسان بودن را «فرارنج»[35] مینامد و آن را بهعنوان نتیجه محرومیت از ارزشهای بودن تعریف و توصیف میکند (همان، ص69).
بدین نسق او مدعى بود به میزانی که همه تجربههای اوج و تجربههای عارفانه در جوهرشان یکساناند و همواره با هم بودهاند، همه ادیان هم در جوهرشان یکساناند و همواره چنین بودهاند. مزلو این امر مشترک را «تجربه جوهر مذهب» یا «تجربه متعالی» مینامد (همو، 1387، ص36). البته مزلو بر آن است که این تجربه اساسی جوهر مذهب ممکن است در چارچوب خداپرستانه و فوق طبیعی یا در زمینهای غیر خداپرستانه رخ دهد (همان، ص43).
با وجود این، او معنویت را پدیدهای انسانی و جهانشمول میدانست که در انحصار هیچ دین یا گروه دینیای نیست. وی با تأکید بر خصیصه انسانی معنویت، آن را در قلمرو علوم انسانی قرار داد تا بتوان با روش طبیعی درباره آن تحقیق کرد (Fuller, 1994, p.174). مزلو امیدوار بود که با بیرون کشیدن هسته درونی دین از چنگ متشرعان و سپس با آوردن این هسته به قلمرو علم انسانگرایانه، هم فهم عمیقتری از آن بهدست آید و هم پرورش آن میسر گردد (وولف، 1386، ص815).
1. معنویت و تجارب اوج
روانشناسی انسانگرایانه بار دیگر برای روانشناسی دین فضای مساعدی بهوجود آورد که میکوشد تا نهتنها رفتار بروندینی، بلکه تجربه باطنی و تأثیر اعتقادات، وفاق و مفاهیم دینی را بر متغیرهای عینی و ذهنی بررسی کند. نقطه شروع روانشناسی انسانگرایانه این است که همه حالات و تجربههای افراد که از نظر آنها برای انسانیت مهم است، در روانشناسی اهمیت دارد (فونتانا، 1385، ص63). این بدان خاطر است که در طبقهبندی نیازهای مزلو که بهصورت یک مثلث مجسم میشود، تجارب معنوی درست در بالای آن قرار گرفتهاند که میتواند نشانه وضعیتی استثنایی و ارتقادهنده حیات باشد. تجارب معنوی و اوج بهعنوان یک مثال در میان بسیاری از اشکال استثنایی تجربههای انسانی طبقهبندی شدهاند که میتوان آنها را دانههایی تلقی نمود که به راههای جدید زندگی و دیدن دنیا منجر میشوند (ویلیامز، 1382، ص66).
مزلو تجارب معنوی را رکن مهمی از سلامت روان قلمداد میکرد. در واقع برای تفکیک چنین تجربیات وجدآمیزی از همه تعبیرهای دینی سنتی و برعکس، برای تأکید بر سرچشمههای کاملاً طبیعی آنهاست که آنها را تجربههای اعلا یا اوج نامید (وولف، 1386، ص813). وی بر آن است که بهوسیله چنین تجربیاتی، انسان خواستار تحقق خود، حتی در جریان عادی زندگی روزانه تا اندازهای دگرگون میشود و نیرو کسب میکند (مزلو، 1367، ص39). اساساً افرادی که دارای این تجربهاند، خودشان را فعالتر، کاریتر و خلاقتر احساس میکنند (وولف، 1386، ص813). تصدیق این تجربههای والا بهعنوان تجارب غایی، از یک نظر به تجربهگر ثابت میکند که غایاتی در جهان وجود دارند. به سخن دیگر، تجربههای والا بخشی از تعریف کاربردی بیان این نکته است که «زندگی ارزنده است» یا «زندگی پرمعناست» (مزلو، 1387، ص78). به زعم مزلو، این تجربههای عارفانه همراه با احساس گشودن چشماندازی بیکرانه، احساس نیرومندی بسیار و درعینحال عجز بسیار، احساس حیرت و وجد و سرور، و سرانجام از دست دادن مقام خود در مکان و زمان (بیخودی) است، با این احساس که چیزی بهغایت مهم و ارزشمند بهوقوع پیوسته است (همو، 1367، ص38).
درعینحال، مزلو متذکر میشود که ما آگاهی و معرفتی به چگونگی دست یافتن به تجربه اوج نداریم؛ تنها چیزی که میدانیم این است که این تجربه بهنحوی بهدست میآید. درست مثل رنگینکمانی که لحظهای پدیدار میشود و لحظهای دیگر ناپدید میشود، انسان بهنوعی بیش از آنکه تلاش جدیدی کند، میکوشد وضعیت یا حالتی از آگاهی را حفظ کند که دوامی ندارد. به بیانی دیگر، «تجربههای اوج، لحظات گذرای خودشکوفایی است. این لحظات، لحظات جذبه هستند که نه میتوان آنها را خریداری کرد و نه میتوان وقوع آن را تضمین کرد و نه حتی میتوان به جستجوی آنها پرداخت. انسان باید در تجربه اوج از خوشی به وجد درآید» (همو، 1386، ص91).
با اینهمه، انسان میتواند شرایطی ایجاد کند که احتمال تجربههای اوج بیشتر شود یا برعکس، از روی خطا شرایطی ایجاد کند که احتمال تجربههای اوج کمتر شود. در عمل هر کسی اوج را تجربه میکند، اما هر کسی بدان معرفت ندارد؛ بعضی این تجربیات عارفانه را کنار میزنند (همان). بهعنوان مثال، برخی انسانها تجاربی از این دست را در درون خود سرکوب یا نفی و انکار میکنند (همو، 1387، ص38).
دادههای پیشگفته بدین معناست که تجربههای اوج ممکن است در زندگی کسانی که خودشکوفاگر نیستند و حتی در زندگی افراد منفور، روی دهد. لکن شواهد مزلو نشان داد که در این موارد چنین تجربهای نسبتاً کمیاب و فاقد محتوای شناختی است. در غیر این صورت تجربههای اوج دستکم به شکل گذرا، به مراتب خودشکوفاگری راه مییابند. این تجربهها بهترین لحظات عمر و نشانه برترین حد خشنودی و بلوغ آدمی هستند (وولف، 1386، ص814). برآیند این نکات این است که برای مزلو چنین تجاربی آنچنان گسترده و طبیعی است که او «نااوجگرایان» را نه بهعنوان مردمانی که قادر به درک چنین لحظاتی نیستند، بلکه ترجیحاً بهعنوان انسانهایی که یا از چنین لحظاتی در هراساند یا آنها را سرکوب میکنند، تلقی میکند (مزلو، 1387، ص38).
در واقع مزلو در آغاز تصور کرد که تجربیات اوج در افراد خودشکوفا شایعتر از افراد غیر خودشکوفا هستند؛ اما بعدها اظهار داشت که «اغلب افراد، یا تقریباً همه افراد، تجربیات اوج یا حالتهای وجدآور داشتهاند» Maslow, 1971, p.175)). ازاینرو میگوید: بسیاری از افراد، تجربه خفیف عارفانه داشتهاند؛ لکن در افراد مساعد، چنین تجربهای بیشتر و شاید هرروزه تکرار میشود (مزلو، 1367، ص39).
برپایه این اصل است که با گذشت زمان، تجربههای اوج خود ممکن است به مقدار کمتر و با شدت کمتری روی دهند، اما در عمل جای خود را به چیزی میدهند که ارزش آن کمتر نیست و آن نوعی فیضانِ زندگیِ همراه با بصیرت و تجربه عمیق است. مزلو این پدیده نسبتاً پایدار را تجربه فلات بلند[36] مینامد. تجربه فلات بلند که ارادیتر از تجربه اوج و همواره دارای عنصر شناختی است، شامل حس مداوم اشراق و دیدن معجزه در چیزهای عادی میباشد (وولف، 1386، ص814). اما بههرحال تجربههای اوج و فلات بلند، همواره عرصه جولان سنتهای دینی بودهاند (همان، ص815).
گذشته از این، از نظر مزلو معنویت با تجارب اوج پیوندى عمیق دارد. او معتقد بود منشأ دین چنین احوال عرفانىای است. وی توضیح میدهد که «هسته ذاتى و جوهره جهانشمول ادیان برجسته و شناختهشده، همان جذبه، مکاشفه یا اشراق شخصى، خصوصى و منحصربهفردِ پیامبر یا هر صاحب بصیرتى است که طبع بسیار حساسى دارد» (مزلو، 1387، ص35).
از سویی دیگر، مزلو تجربههای اوج را بهعنوان تجارب دینی بهحساب میآورد: «در عمل میشود همه آنچه را که در تجربههای اوج اتفاق میافتند، تحت عنوان رویدادهای دینی فهرست کرد و واقعاً هم در گذشته صرفاً بهعنوان تجـارب دینی تلقی شدهاند» (همان، ص75). حتی مزلو تا آنجا پیش میرود که میگوید: «وحیها یا اشراقات شهودی میتوانند زیرمجموعه تجربه اوج، وجد یا تجربه متعالی قلمداد شوند» (همان، ص35). در حقیقت «تجربه اوج میتواند الگوی وحی مذهبی و اشراق مذهبی یا گفتوگویی باشد که تأثیر شگرفی در تاریخ مذاهب داشته است» (همان، ص42). بر این پایه میتوان گفت که بهنظر مزلو مکاشفات فوق طبیعی مانند وحی، اشراق، جذبه و مانند آن، کاملاً طبیعی و از نوع تجربه والای انسانی بودهاند که امروزه میتوانند مورد بررسی قرار گیرند.
همچنین مزلو تجارب اوج را ویژگی مقدرشده نوع بشر میداند، با این تفاوت که از منظر تجارب اوج، هرکس دین شخصی و انکشاف شخصی خود را بهصورتی که به او نمودار گشته است، بسط و گسترش میدهد؛ نمادها و اسطورههای شخصی و آیینهای دینی خودش را دارد و ممکن است اینها عمیقترین معنا را برای وی داشته باشند، درحالیکه برای دیگری فاقد معنا باشند (همان، ص43). بدینسان، هر صاحب تجربهای معنویت شخصی خود را کشف میکند و بسط میدهد. به گفته مزلو «این تجربهها میتوانند از منابع متفاوتی نشئت گیرند، اما مضمون آنها را میتوان بسیار مشابه درنظر گرفت» (همان، ص44).
به این ترتیب، این حضور گسترده و فراگیر تجربه دینی بیانگر این نکته است که بشر دارای یک نوع ظرفیت درونی یا حتی تمایل ذاتی برای تجربه جهان بهعنوان امر مقدس میباشد. درعینحال که تجارب اوج هسته جهانشمول هر دینى را شکل میدهند، همواره لباس زمان، مکان، فرهنگ و نظام عقیدتى خاصى را در قالب زبان و نماد بر تن میکنند. بر همین اساس، انتقال این تجربهها به مردم در قالب محدودیتهای زبانی و فرهنگی و ادراکی آنان صورت میگیرد. مزلو معتقد است اگر بشود این پوستههای محدودکننده (زبانی، قومگرایی و عرفی) را دور انداخت، جوهره اصلیای که میماند، همان تجربه والا و عصاره دین است (همان، ص36).
2. ویژگیهای معنویت
بنابر آنچه گفته آمد، میتوان دریافت در نظر مزلو معنویت دارای ویژگیهای زیر میباشد:
1. معنویت، جهانشمول است. معنویت در دسترس هر انسانى میباشد و محدود به یک دین، فرهنگ یا گروه نمیشود. در هر بخشى از جهان میتوان کسانى را یافت که جانشان را پرورش و حیات معنویشان را بسط و گسترش میدهند.
2. معنویت پدیدهاى انسانى است. البته این سخن بدان معنا نیست که هیچ مؤلفه الهى در آن نیست، بلکه بدین معناست که معنویت استعدادى ذاتى و طبیعى در انسانهاست و معنویت اصیل و معتبر ریشه در انسانیت ما دارد و امرى نیست که از بالا یا بیرون بر ما تحمیل شود.
3. هسته مشترک معنویت، در سطحى پدیدارشناسانه و باطنى قرار دارد. معنویت در اشکال ظاهرى بىشمارى جلوهگر میشود؛ اما در این اشکال ظاهرى، دلبستگی مشترکى به امر قدسى وجود دارد.
4. معنویت با ظرفیت ما در پاسخ به امر مینوى مرتبط است. معنویت در جان آدمى ریشه دارد و بهواسطه تجربه امر قدسى پرورش مییابد و با احساس تأثیر عمیق، ابتهاج و خشیت قوت مییابد.
دین و علم متعالی (مکمل بودن علم و دین)
مزلو تفکر خود را در مورد دین درست در همان مسیر تنوع تجربه دینی[37] جیمز[38] و روانکاوی و دین فروم[39] قرار داده بود. برخلاف فروم، مزلو در نوشتههای متعدد خود کمتر توجه منظمی به دین نشان میداد (وولف، 1386، ص810).
در اینجا برای درک بهتر موضوع، به پشتوانه نظریات دینشناسانه مزلو میپردازیم. مزلو در فضای فکری مدرنیته تنفس کرده بود و بهطبع با اصول و آموزههای مدرنیته آشنایی کامل داشت. یکی از مهمترین اصول یا ویژگیهای مدرنیته که ریشه در اندیشههای عصر روشنگری دارد، توجه به علم تجربی است.[40] در واقع دوران مدرنیته دو جنبه تخریبی و ترمیمی عمده بهدنبال داشت: جنبه تخریبی آن کاهش و نفی حاکمیت دین و کلیسا و جنبه ترمیمی آن افزایش قدرت علم و قبول حاکمیت مطلق علم بود (کریمی، 1384، ص45). علمگرایان معتقدند که علم تجربیِ برخاسته از حس، تنها روش شناخت جهان است و هر چیزی که از کانال علم تجربی به اثبات نرسد، غیرعلمی، غیر قابل قبول و مردود میباشد. بنابراین مباحثی از قبیل خدا، روح و بسیاری از معنویات، باید رنگی مادی و تجربی به خود بگیرند؛ وگرنه چون از طریق تجربه و حس قابل بررسی نیستند، نمیتوان آنها را پذیرفت و داخل خرافات و اوهام میشوند (همان، ص46). بدین خاطر است که مشاهده میشود فلسفه و مذهب با شدت مورد حمله واقع میشوند؛ زیرا در قلمرو علم تجربی نیستند.
در ادبیات مربوط به رابطه علم و دین، بهطورکلی سه رویکرد وجود دارد:
مزلو قائل به مکمل بودن علم و دین میباشد و بر آن است که پوزیتیوستها به دو پاره کردن واقعیات و ارزشها مشغولاند. آنها ارزشها را از قلمرو علم و دانش اثباتی خارج میکنند؛ ازاینرو توجه به تمام ارزشها به غیر دانشمندان واگذار میشود (مزلو، 1387، ص21). بر این اساس، مزلو معتقد است ارزشهای روحانی و معنوی از وجود بیولوژیکی ما جدا نیست و این باور غلط را که معنویـت و روحـانیت از ما جداست، روانشـناسان پوزیتیویست، رفتارگرایان، رفتارشناسان نو، روانکـاوان و تجربهگرایان افراطی[41] ایجـاد کردند. در واقع آنان کاهلانه همه ملاحظات مربوط به هر تجـربه مذهبی و متعالی را انکـار میکنند (همان). از همین روی، مزلو به نقد دو نظریه پوزیتیویستها و روانکاوان بهویژه فرویدگراها پرداخت.
اساساً پوزیتویستها در زمینه معرفتشناختی معتقد به اصالت دادن به علم تجربی و برتر دانستن آن بر دیگر شناختها هستند (طالبی، 1381، ص185). درعینحال مزلو نیز میگوید: پوزیتیویستها هرگونه تجربه درونی را بهخاطر عینی نبودنش بهعنوان پدیدهای «غیرعلمی» و نامناسب برای مطالعه به روش علمی، پس میزنند (مزلو، 1387، ص21). بدینسان، اساس ایمان نیز همانند اساس علم باید بر چیزهایی مبتنی باشد که مستقیماً دیده و تجربه میشوند (سودارشان، 1383، ص430).
نظریه برجسته دیگر که با انکار وظیفه خویش در بررسی ارزشهای اخلاقی و روحانی به نتیجه مشابهی میرسد، فرویدگرایی است. فرضیه فروید چیزی جز فروکاهش مرتبت آدمی به جایگاه حیوانی و فروتر از آن نیست. به گفته مزلو وی «نظریه پویای خام و نامتشکلی ارائه داد که غرایز، نقشی بنیادی در آن ایفا میکنند» (مزلو، 1375، ص138). پیروان مکتب فروید، رفتار انسان را چون رفتار حیوانات تنها ناشی از نیازها و انگیزههای بدنی میدانند. بهنظر آنان ریشهدارترین انگیزهها در انسان، انگیزههایی پلید و خطرناکاند و ارزشها و فضیلتهای والای انسانی جز ادعاهایی بیپایه نمیباشد (همو، 1381، ص70).
فروید کاملاً شیفته علمگرایی و عقلگرایی مدرنیته و عصر روشنگری شده بود؛ چنانکه میگوید: «اصول و معتقدات مذهبی جز اوهام و پندارهایی بیش نیستند؛ چون موارد و اصولی میباشند که قابل اثبات نبوده و منطبق با تجربیات استدلالی و اصول علمی نمیگردند» (فروید، 1357، ص326). با توجه به چنین پشتوانههایی است که فروید معتقد بود حذف حتمی مذهب از پیکره تمدن، یکی از اصولیترین راههای پیشرفت است (همان، ص480).
بنابراین روانکاوی به این نزدیک است که فلسفه نفیگرا و ارزشانکارگر باشد (مزلو، 1387، ص23). به همین دلیل به زعم مزلو «روانکاوی فرویدی برای ما روانشناسی زندگی والاتر و یا "زندگی روحانی" را فراهم نمیکند» (همان، ص22). همچنین نباید از نظر دور داشت که برخلاف یافتههای فروید، بشر دیگر دچار ناتوانی جنسی نیست، بلکه مبتلا به ناتوانی وجودی است و نگرانی اصلی او احساس پوچی و احساس خلأ وجودی میباشد (فرانکل، 1383، ص97). در همین رابطه، مزلو میگوید عمل پوزیتیویستها و روانشناسان فرویدگرا و رفتارگرا موجب شد بیشتر ارزشهای سنتی فروریخت و در نتیجه امروزه بسیاری از مردم با بحران نیهیلیستی روبهرویند (مزلو، 1387، ص24). اینجاست که مزلو مدعی میشود نهاییترین بیماری زمان ما خلأ ارزشی است و وضعیت خلأ ارزشی به صور متعددی از قبیل لاابالیگری، بیاخلاقی، فقدان احساس لذت، بیریشگی، تهی بودن، ناامیدی، فقدان چیزی برای باور داشتن یا فداکاری در راه آن توضیح داده شده است. در نهایت اینکه، «ما بهتدریج به این نتیجه میرسیم که حالتی که در آن نظامی از ارزشها وجود نداشته باشد، حالتی روانبیماریزاست» (همو، 1371، ص225).
بهنظر مزلو راه برونرفت از این وضعیت، ایجاد یک نظام ارزشی است. در نظر وی ما به یک نظام ارزشی قابل استفاده و معتبر نیاز داریم؛ ارزشهایی که بتوانیم باورشان کنیم و خود را وقف آنها نماییم (همو، 1387، ص100). این نظام ارزشی باید یک علم متعالی یا یک مذهب متعالی باشد. علم یا مذهب دو پاره شده در روانشناسـی مزلو دارای صورت صحیحی نیست. مزلو در روانشناسی انسانگرایانه جدید مزایایی میدید که به رفع این شکاف کمک میکرد؛ چنانکه به اعتقاد وی علم و دین مانند مرد و زن اگر از هم جدا شوند، خصوصیاتی را از دست میدهند که فقط در آینه یکدیگر زمینه ظهور و بروز داشته است. بر همین اساس، مزلو بهویژه متأسف است که تمایلی مشخص به ایجاد مقولات دوگانه دیده میشود؛ گرایشی که دین را از علم و امر قدسی را از امر دنیوی جدا کرده است (Maslow, 1970a, p.15).
از نظرگاه مزلو، شکاف موجود میان امر قدسی و امر دنیوی، امر قدسی را از قلمرو طبیعت خارج کرده و در عوض آن را با زمانها و مکانهای خاص، مراسم خاص، زبان، آلات موسیقی و غذای خاص پیوند داده است. چنین نگرشی بهجای آنکه سراسر زندگی را پر از ارزش کند، نوعی «دینِ پا در هوا» بهوجود میآورد Ibid)).
بر همین اساس «مذهب نهتنها در سطوح بالاتر تکامل شخصیت با عقلانیت، با علم و با احساسات شدید اجتماعی دمساز است، بلکه اصولاً میتواند کاملاً بهسادگی با جسمانیت، مادیت، خویشتنخواهی سالم، تعالی طبیعتگرایانه[42] روحانی و اصول اخلاقی درهم آمیزد» (مزلو، 1387، ص13). به زعم مزلو، علم را بد تعریف کردهایم که گویی هیچ سخنی در مورد فرجامها، ارزشهای نهایی یا ارزشهای روحانی ندارد (همان، ص27). در اینجا مـزلو مدعی میشود رسالت جـدیدی بایـد برای علم یافت که همان توضیح و توجیه ارزشهای والاست، و علم عرفی را باید با علم جدیدی جایگزین کرد که نسبت به سؤالات دینی بیتفاوت نباشد.
در نهایت اینکه، علوم کلاسیک باید ارزشها را موضوعی برای مطالعه و تحقیق بهشمار آورند؛ یعنی علوم انسانی باید حقایق ابدی، حقایق نهایی و ارزشهای غایی را «واقع» و طبیعی و براساس واقعیات بهحساب آورند (همو، 1381، ص76).
مزلو بر آن است که علم در معنای ابتدایی، آن است که آدمی امور و اشیا را صرفاً بهخاطر خود بنگرد و در خدمت خود ببیند. لکن در بالاترین حد، علم عبارت است از «سازماندهی و جستجوی نظاممند رمز و راز که با لذتی از سر ترس و اعجاب همراه است». او نتیجه میگرفت که چنین علمی میتواند دینِ افراد غیر مذهبی و منبعی برای تجربههای دینی پرارزش باشد (وولف، 1386، ص811). برای این نوع علم متعالی بایـد تعریف بازبینیشـدهای از علم ارائه داد که ظرفیت خدمت به ارزشهای متعالی را دارا باشد و به گفته صریح مزلو «اگر علم گستردهتر و بازتعریف شود، احتمالاً ما را قادر خواهد ساخت سؤالات اساسی دینی را بهعنوان بخشی درخور حوزه نفوذ علم بپذیریم» (مزلو، 1387، ص27).
با بیان آنچه گذشت، آشکار شد که کوششهای مزلو برای وحدت بخشیدن به حوزههای متفرق مذهب و علم یقیناً شایسته تقدیر است.
مذهب، ذاتی بشر
امروزه روانشناسان در حال یافتن امکاناتی از یک ایمان مثبت و طبیعی هستند؛ ایمانی که جان دیویی آن را «ایمان عمومی»، اریک فروم آن را «ایمان انسانگرا» و بسیاری دیگر آن را «روانشناسی انسانگرا» مینامند؛ چنانکه جان مک موری گفته است: «حالا نقطهای است در تاریخ که در آن برای آدمی ممکن میشود که مقصودی را که از پیش در طبیعتش نهفته بوده، آگاهانه بهعنوان مقصود برگزینند» (McMurray, 1951, p.49).
یکی از نگرانیهای اصلی مزلو - آنچـنان کـه خود اظهار میدارد - این بود که نشان دهد «ارزشهاى معنوى، معنا و مدلولى طبیعىگرایانه دارند؛ بدین معنا که در مالکیت انحصارى ادیان نهادینه نیستند و براى کسب اعتبار هم نیازى به مفاهیم ماورای طبیعى ندارند و بهخوبى در علم تجربى مىگنجند. ازاینرو معنویت مسئولیتى عمومى است که بر دوش همه افراد بشر است» (Maslow, 1970a, p.33). باید اضافه کرد بسیاری از مردم ظاهراً به مذهب تشکیلاتی بهعنوان منبع، متولی و تعلیمدهنده زندگی روحانی مینگرند؛ روشها و موضوعاتش بهگونهای وسیع و رسماً بهعنوان مسیر، بهسوی زندگی درستکارانه و خوب پذیرفته شده است (مزلو، 1387، ص20). اما طبق نظرات مزلو، ما میتوانیم معنوی و روحانی باشیم؛ یعنی معنوی بودن و مذهبـی بودن وجـهی طبیعی از وجوه انسانی است. وی میگوید: «بنیان مشترک تمام مذاهب انسانی، طبیعی است و ارزشهای روحانی نیز بهصورت طبیعی قابل اشتقاقاند» (همان).
بهموجب این تحلیل، در واقع دین به یک معنا مستقیماً ریشه در بیولوژی ما دارد؛ به یک معنا نیز مزیتِ بیولوژیکیای که دین به همراه دارد، همیشگی است (ریوس، 1383، ص180). به همین دلیل مزلو معتقد است نیاز به ارزشهای معنوی، اخلاقی و روحانی، ارتباطی به هیچ کلیسایی ندارند؛ آنها هسته مشترک تمام کلیساها و ادیان، ازجمله ادیان خداناگرا هستند (مزلو، 1387، ص72).
برپایه این تبیین، اگر اعتبار مفروض امر مقدس بر شالودههای فوق طبیعی قرار گیرد، به احتمال زیاد از جهان طبیعت و از طبیعت انسان کنار گذاشته شده است و بهصورت حـادی، از امور مادی یا دنیوی بریـده میشود و رابطهاش را با آنها قطـع میکند. به گفته رولو می[43] نیز وقتی ارزشها و اهداف چنین پارهپاره و تقسیمبندیشده باشند، طولی نخواهد کشید که وحدت و یکپارچگی شخصیت، خدشهدار میشود و شخص در تعیین راه و روش زندگی خود سردرگم میماند (می، 1387، ص59).
بدینسان، به اعتقاد مزلو وقتی امر موجود ارتباط ذاتی و مداوم با امر آرمانی نداشته باشد، وقتی عرش جایی بیرون و بسیار دور از زمین باشد، وقتی بهبودی انسان در دنیا ناممکن شود و تحققش منوط به ترک دنیا باشد، این نوعی مذهب حلوای نسیه است؛ چنانکه جان دیویی گفته است: «تلاش در جـهت بهبودی، تحـتتأثیر ایمان به ممکنات است و نه تابع واقعیت موجـود»[44] (مزلو، 1387، ص31-30).
با اینهمه گرچه در روانشناسی مزلو معنویت و روحانیت جزئی از ذات ما بهشمار میرود، اما مشکل اینجاست که وقتی میخواهیم از معنویت و مذهب صحبت کنیم، گنجینه واژگان ما محدود به آن چیزی است که در کتب دینی داریم. به نوشته مزلو «برای توضیح این تجارب لزومی به توسل به سرچشمههای بیرون از طبیعت و ذات انسان نیست» (همان، ص21). به عبارتی دیگر، طبق تعالیم ادیان بزرگ، امکانات فوقالعاده بهتری وجود دارد که در درون ما نهفته است (هیک، 1382، ص49). به بیانی دیگر، «انسانها در طبیعت مناسب خویش و در بهترین حالتشان بسیار تحسینبرانگیزتر، خداگونه، بزرگ، الهی از هرچه تصور میشده، هستند» (مزلو، 1387، ص52). فولر دراینخصوص میگوید: «ناتورالیسم مزلو دعوت به نشان شکوه و جلال همه اشیاست؛ شهادت دادن به اینکه امر ماوراءالطبیعه در باطن امر طبیعی است؛ یک نوع آگاهیای که در جسم فانی آدمی است. نهایتاً روانشناسی مزلو به ویژگی روحانی و مذهبی زندگی انسان میپردازد که این یک کار جسورانه و شجاعانه است» (Fuller, 1994, p.179).
بنابراین میتوان دریافت والاترین ارزشهای معنوی و مذهبی ظاهراً حریمی طبیعتگرایانه دارند؛ در نتیجه حریم فراطبیعی برای این ارزشها ضروری نیست. این بدان خاطر است که «اگر تنها حریم برای ارزشهای روحانی فراطبیعی باشد، پس فروریختن این حریم، فروریختن همه ارزشهای والاتر است؛ چنانکه داستایوسکی، نیچه و دیگران بسیار روشن درک کردهاند، اگر خدا مرده باشد، پس هر چیزی مجاز، هر چیزی ممکن است» (مزلو، 1387، ص52). اینک روشنتر میتوان فهمید که یکی از منابع اضمحلال ایمان به حریم فوق طبیعی، افزایش ایمان به امکانات بالاتر طبیعت انسان است.[45]
مزلو معتقد است نهتنها محل ارزشها طبیعی است، بلکه روش کار برای کشف این ارزشها نیز طبیعی میباشد (همو، 1386، ص214). زندگی روحانی در محدوده تفکر و استدلال آدمی است و قاعدتاً از طریق سعی و کوشش خود شخص قابل دستیابی میباشد (همو، 1381، ص76).
با اتکا به نظریات فوق، از یک سو میتوان گفت «زندگی روحانی قسمتی از زندگی بدنی و خصوصیات زیستی است؛ البته والاترین قسمت زندگی و خصوصیات زیستی» (همان، ص75). باید گفت زندگی براساس ارزشها و زندگی حیوانی ما از هم جدا و هرکدام متعلق به محدوده جداگانهای نیستند (همان، ص76). معنای این حرف آن است که آنچه در روانشناسی مزلو بهعنوان ارزشهای بودن نامیده میشود، با ارزشهای مربوط به زندگی بدنی یا حیوانی یا مادی در یک خط تداوم و از یک نوع و کیفیت است. بر این اساس مزلو معتقد است که «زندگی ارزشی، معنوی و مذهبی، جنبهای از زیست انسانی است» (همو، 1386، ص426).
از سویی دیگر، مزلو به این نکته معترف است که احتمالاً این ارزشها برای همه انسانها، بدون توجه به تفاوت در زمینههایی چون نژاد وجود دارند. گرچه این ارزشها همیشه در داخل فرهنگ پدید میآیند، اما خود پدیدهای برتر و فراتر از فرهنگ هستند (همو، 1381، ص74). در واقع والاترین اهداف غایی و ارزشهای مذهبی در مورد همه انسانها مصداق دارد و بیش از آن، از لحظه تولد تا لحظه مرگ جاری است. ازاینرو آیا میتوان گفت هر انسانی در آرزوی زندگی والاتر و زندگی معنوی است؟ مزلو در پاسخ به ما میگوید: «یقیناً میتوان گفت که باید چنین آرزو و اشتیاقی در هر نوزادی عامل بالقوه باشد، مگر اینکه خلافش ثابت شود؛ یعنی به عبارت دیگر اگر این توانایی گم شده است، این گم شدن پس از تولد اتفاق افتاده است» (همو، 1386، ص428-427).
این تأکید بدان علت است که «زندگی معنوی، بخشی از ذات انسانی و ویژگی تعریفکننده طبیعت انسان است که بدون آن طبیعت انسان کامل نیست. زندگی معنوی بخشی از خویشتن واقعی، هویت آدمی، انسانیت آدمی و انسان کامل بودن است» (همان، ص426). از همین روی، مزلو دین را جزو ماهیت بشر تعریف میکند و آن را جزو عالیترین نیازهای بشری میداند. در واقع باید اذعان کرد مزلو سرسختانه معتقد است که زندگی معنوی ریشه در طبیعت زیستی نوع بشر دارد. در حقیقت زندگی روحانی و معنوی قسمتی از جوهر انسانی هرکس است و خصوصیتی بهشمار میرود که طبیعت انسان را با اشاره به آن باید تعریف و توصیف کرد؛ طبیعتی که بدون آن انسان، کامل نیست. مذهب گونهای از تجـلی نوع انسان و نیازی فطری و درونی است که همواره با انسان هست؛ از انسان غارنشین و جنگلی و ابتدایی تا انسانهای کاخنشین و عصر فضا و قمرهای مصنوعی؛ گویی بشر هرقدر ترقی میکند، احساس احتیاجش به دین بیشتر میگردد.
نتیجه
[1]. Taylor
[2]. Frazer
[3]. Karl Marx
[4]. Freud
[5]. Conte
[6]. Emile Durkheim
[7]. آبراهام هارولد مَزلو (Abraham Harold Maslow) در اول آوریل 1908م در منهتن نیویورک متولد شد. در هشتم ژوئن 1970م، درحالیکه به آهستگی مشغول دویدن درجا بود، ناگهان دراثر سکته قلبی شدید درگذشت. وی در دوران زندگی خود افتخارات متعددی کسب کرد که انتخاب او بهعنوان ریاست انجمن روانشناسی آمریکا در سال 1968-1967م از آن جمله بود (فیست و دیگران، 1386، ص590).
[8]. اصطلاح روانشناسی انسانگرا ((Humanistic Psychology ابتدا توسط گوردون آلپورت در سال 1930م بهکار برده شد (Maddi, 1996, p.95).
[9]. The Third Force Psychology
[10]. Psychoanalysis
[11]. Behaviorism
[12]. Cripple Psychology
[13]. ازاینرو تلویحاً روانشناسى انسانگرا بهعنوان «روانشناسی سلامت» (Health Psychology) نیز نامیده میشود.
[14]. Self- actualized Individuals
[15]. Self Actualization
[16]. Self-fulfillment
[17]. Hierarchy of Needs
[18]. Physiological Needs
[19]. Safety Needs
[20]. Belongingness & Love Needs
[21]. Esteem Needs
[22]. Need to Know & Understand
[23]. Aesthetic Needs
[24]. NeedsSelf-Actualization
[25]. نیازهای عالی یا «فرانیازها» یا «نیازهای بودن»(B-Needs - Being- Needs).
[26]. شش سطح نخست در مجموع نیازهای «پست» یا «کاستی» یا «کمبود»(Deficiency Needs) را تشکیل میدهند.
[27]. Elkins & other, 1988, 28 (4), p5-18.
[28]. کلمه spirituality (معنویت) از کلمه لاتین «spiritus» بهمعنای «نَفَس» از ریشه «spirare» بهمعنای دمیدن یا نفس کشیدن میآید. در ترجمههای لاتین عهد جدید «spiritualis» یا «شخص معنوی» کسی است که زندگیاش تحت امر یا نفوذ «روحالقدس» یا «روح خدا» است. در قرن دوازدهم معنویت کمکم دلالتهای نوعی کارکرد روانشناختی مجازی را پیدا کرد که در تضاد با جسمانیت یا مادیت بود (وولف، 1386، ص38).
[29]. Spiritus
[30]. New Age Spirituality
[31]. Do-it-Yourself Spirituality
[32]. Peak-Experiences
[33]. Peakers
[34]. Non-peakers
[35]. Metapathology
[36] .High-Plateau experience
[37]. «The Varieties of Religious Experience» سخنرانیهای گیفورد ویلیام جیمز که تحت عنوان تنوع تجربه دینی انتشار یافت (الیاده، 1373، ص298).
[38]. W.James
[39]. E.Fromm
[40]. این الگوگیری و اینکه همه چیز را فقط از دریچه علوم تجربی نگاه کنیم، به «سیانتیسم» تعبیر میشود.
[41]. Ultral-experimentalists
[42]. Naturalistic transcendent
[43]. R.May
[44]. ر.ک به: Dewey, 1934, p.23.
[45]. بهعنوان مثال، زمانی آمدن بلایای طبیعی را به امور مابعدالطبیعی نظیر غضب خدایان نسبت میدادند که این امر بهجهت محدودیت علم تجربی در آن دوران بود. ازاینرو انسان گذشته منشأ بلایای طبیعی را امری متعالی میشمرد. اما امروزه صبغه تعالی آنها از دست رفته است.