بررسی شاخص های بنیادگرایی مسیحی در آمریکا ( بر مبنای اندیشه های لئو اشتراوس)

نوع مقاله : علمی - پژوهشی

نویسنده

کارشناس ارشد علوم سیاسی

چکیده

دوام و ثبات پدیده‌های سیاسی- اجتماعی پیوند عمیقی با مبانی نظری دارد که شالوده آن پدیده‌ها را پی‌ریزی کرده است. شناخت مبانی نظری یک پدیده، آن را نظام‌مند، پیش‌بینی‌پذیر و قابل برنامه‌ریزی می‌کند. به همین دلیل برای تبیین صحیح پدیده‌های سیاسی- اجتماعی، باید از سطح ابژه عبور کرد و به لایه‌های زیرین آن یعنی سوژه رسید و این گونه پدیده مورد نظر را واکاوی کرد. بر اساس منطق فوق شاخص های بنیادگرایی مسیحی در آمریکا را باید قبل از هر چیز به لحاظ مفهومی ریشه‌یابی کرد. به نظر نگارنده بهترین چارچوب مفهومی برای بحث فوق را می‌توان در آرای لئواشتراوس یافت. تحقیق پیش رو بر آن است که شاخص های بنیادگرایی مسیحی را تحت عناوین اعتقاد به آخرالزمان زودرس، ادعای کشف حقیقت مطلق و هزاره‌باوری در چارچوب مفاهیمی چون مطلق‌گرایی، تمایز بین خیر و شر، جهان‌گرایی و تبعیت سیاست از اخلاق که منبعث از اندیشه‌های لئواشتراوس است می توان بررسی کرد.

کلیدواژه‌ها


عنوان مقاله [English]

Leo Strouss on strategic dogmas of Christian fundamentalism in America

نویسنده [English]

  • Ahmad Azizkhani
چکیده [English]

Stability of socio-political events is, deeply related to the theoretical principles upon which they are founded. It is, therefore, knowing those principles that makes the events organized, systematic, and predictable .In order that these socio-political events to be clearly explained, it is essential to go by the subjective level and get to the other sub-level as the objective. It is, therefore, why, before anything else, the strategic dogmas of Christian Fundamentalism ought to be analyzed theoretically. The best theoretical basis, in this regard, as the writer holds, can be found in Leo Strouss's beliefs. Precocious end time, the claim of absolute truth, and millenniums, as the strategies of Christian Fundamentalism, could be analyzed under the contents of absoluteness, distinguishing between the good and the evil, globalization and affection of politics from morals which are driven from Leo strouss's thought.

کلیدواژه‌ها [English]

  • fundamentalism
  • Christian fundamentalism
  • America
  • Leo strouss

مقدمه

بنیادگرایی جنبشی مذهبی است که بازگشت به اصول و بنیادها را مفروض گرفته و به­طور عمده خواستار عبور از مدرنیسم و بازگشت به سنت است. بنیادگرایی در واقع پاسخی به بحران­های موجود جامعه است؛ به همین جهت میزان و شدت بنیادگرایی در طیف گسترده ای قابل بررسی است که در سمت رقیق آن توسلات روحانی و معنوی و در سوی غلیظ آن خشونت انقلابی را می­توان یافت. به هر میزان که بحران­های اجتماعی و سیاسی گسترده­تر باشد، پاسخ بنیادگرایان انقلابی تر خواهد بود.

از آن جهت که بنیادگرایی جنبشی مذهبی- سیاسی است، شاخه­های آن را در تمامی ادیان بزرگ می­توان یافت. بنیادگرایی یهودی، بنیادگرایی مسیحی، بنیادگرایی اسلامی و بنیادگرایی بودایی شاخه­های تنومند درخت بنیادگرایی هستند که همگی از آبشخور بازگشت به بنیادها مشروب می­شوند. در میان انواع بنیادگرایی، بنیادگرایی مسیحی به جهت در دست داشتن قدرت جهانی از اهمیت بسزایی برخوردار است. این در حالی است که بنیادگرایان مسیحی به علت در دست داشتن قدرت نظامی، اقتصادی، سیاسی و به خصوص رسانه­ای، همواره خود را از برچسب بنیادگرایی مبرّا دانسته و تنها مخالفان خود را بنیادگرا می­دانند. به همین دلیل مطالعات زیادی پیرامون بنیادگرایی مسیحی شکل نگرفته است. از این منظر بررسی بنیادگرایی مسیحی اهمیت زیادی می یابد که طبیعتاً گام اول جهت بررسی هر پدیده­ای و از جمله بنیادگرایی مسیحی، شناسایی شاخص­های آن است.

شاخص های بنیادگرایی مسیحی را در مواردی چون اعتقاد به آخرالزمان زودرس، جنگ مقدس آرماگدون، ظهور حضرت مسیح و تشکیل حکومت جهانی و ادعای کشف حقیقت مطلق می­توان احصاء کرد. اما جهت بررسی عمیق و موشکافانة شاخص های بنیادگرایی مسیحی، نیازمند یک چارچوب مفهومی هستیم که به نظر نگارنده، مفاهیم موجود در اندیشة اشتراوس همچون مطلق گرایی، جهان گرایی، تبعیت سیاست از اخلاق و تمایز بین خیر و شر، جهت تبیین موضوع پیش رو، مفید فایده خواهد بود.

هسته اصلی اندیشه­های بنیادگرایی مسیحی، نبرد میان نیروهای خیر و شر بوده که مبتنی بر اندیشه­ای مطلق­گراست. مبنای اعتقادی این مکتب، ظهور حضرت مسیح است و وقوع این مهم نیاز به زمینه­هایی دارد که از مهم ترین آنها جنگ مقدس آرماگدون است و در اثنای این جنگ بزرگ، حضرت مسیح ظهور پیدا خواهد کرد و حکومت جهانی خود را تشکیل خواهد داد. چنانکه مشاهده می شود عناصری چون مطلق­گرایی، جهان­گرایی، و تمایز بین خیر و شر، فصل مشترک اندیشه­های بنیادگرایی مسیحی با لئواشتراوس است. تحقیق پیش رو در صدد تبیین شاخص­های بنیادگرایی مسیحی در قالب مفاهیم اندیشه های اشتراوس است که ضمن بررسی مفاهیم چهاگانة موجود در اندیشه اشتراوس، به معرفی شاخص­های بنیادگرایی مسیحی خواهد پرداخت.

1-  چارچوب مفهومی بنیادگرایی مسیحی بر مبنای اندیشه های اشتراوس

نظام فکری اشتراوس از عناصر متعددی تشکیل شده که نشأت گرفته از فلسفه سیاسی یونان باستان و فلسفه سیاسی اسلامی است. این عناصر که در تضاد با نظام فکری اندیشمندان مدرن است شامل مواردی چون جهان­گرایی، مطلق­گرایی، تمایز بین خیر و شر و تابعیت سیاست از اخلاق می­شود.

دغدغه فکری اشتراوس بحران موجود در غرب است که وی آن را نتیجه تفکرات مدرن می­داند. او با رویکردی جدی به فلسفه سیاسی کلاسیک، نظریه­های دولت جدید را به چالش کشیده است. اشتراوس دلیل چنین رویکردی را یافتن پاسخی برای مسئله بحران دامن­گیر غرب می­داند. بحرانی که حاصل عدم اعتقاد مغرب زمین به خویشتن و به هدف­ها و به برتری مغرب زمین است (اشتراوس و کراسپی، 1373، 2).

از طرفی بنیادگرایی مسیحی با مبانی­ همچون مطلق­گرایی، جزم­اندیشی، اخلاق­گرایی و جهان­گرایی در تقابل با مدرنیسم قرار می­گیرد. از نگاه بنیادگرایان مسیحی آموزه­های مدرنیسم، تعلیمات دینی مسیحیت را به چالش کشیده است. نظریة داروین تئوری پیدایش مسیحیت را سست کرده و نظریات هرمنوتیکی، باب تفاسیر گوناگون و گاه انتقادی را به کتاب مقدس مفتوح کرده است. طبیعی است که وجود دشمن مشترک (مدرنیسم) و همچنین عقاید مشترک، زمینه لازم را جهت تقریب میان بنیادگرایی مسیحی و اندیشه­های اشتراوس فراهم می­کند و مبانی فکری اشتراوس می­تواند فصل مشترک عقاید نومحافظه­کاران و بنیادگرایان گردد.

بر این اساس بررسی شاخص های بنیادگرایی مسیحی در آمریکا، در چارچوب تفکر اشتراوس معقول به نظر می­رسد؛ زیرا عناصری چون مطلق­گرایی، جهان­گرایی، تمایز میان خیر و شر و اعتقاد به تبعیت سیاست از اخلاق در هر دو نظام فکری (بنیادگرایان مسیحی و لئو اشتراوس) مشترک است. تفکرات اشتراوس با مبانی فوق یک چارچوب تئوریک جهت مبحث پیش رو فراهم کرده است که در ادامه به تفکیک، به بررسی هرکدام از آنها خواهیم پرداخت.

1-1-  مطلق گرایی

یکی از وجوه اشتراک آموزه­های بنیادگرایان مسیحی با اندیشه­های لئو اشتراوس، باور به وجود حقیقت مطلق است. این درحالی است که نسبی­گرایی به عنوان باوری پذیرفته شده، ده­ها سال فضای فکری مغرب زمین را متوجه خود ساخته است. از نگاه اندیشمندان مدرن، مطلق­گرایی آموزه­ای متعلق به قرون وسطی است که مخالف روح مدرنیسم و پرورش­دهنده حکومت­های توتالیتر است. اما اشتراوس به شدت با این مسئله مخالفت می­کند. به نظر اشتراوس نسبی­گرایی در نهایت دچار تناقض می­شود زیرا ابزار اصلی آن تحمل و تساهل است. تساهل یا عدم تساهل را نمی­پذیرد که در آن صورت معیاری مطلق را وارد مقوله نسبی­گرایی می­کند و یا عدم تساهل را می­پذیرد که در این صورت خود را نقض می­کند و دچار تعارض می­شود (بشیریه، 1378، 259).

به اعتقاد اشتراوس نسبی­گرایی بستری برای ظهور و بروز حقیقت فراهم می­کند. در حقیقت جهان گسیخته و عقاید گوناگون و نسبی، ما را به سوی حقیقت مطلق رهنمون می­شود. نسبیت متضمن تضاد است و همین تضاد و تکثر حاصل از آن، ما را به سمت وحدت و در نهایت، به کشف عقیده واحد و مطلق سوق می­دهد. به عنوان مثال رژیم­های سیاسی مختلف و عملکردهای گوناگون و گاه متضاد آنان، ما را به این فکر می­برد که کدام­یک از آن­ها بهتراند و این گونه حقیقت مطلق را باید از دل عقاید مختلف بیرون کشید (همان،  258).

چنان­که گفته شد مدرنیسم، مطلق­گرایی را سرمنشأ ایجاد حکومت­های توتالیتر می­داند اما اشتراوس عقیده­ای کاملاً متفاوت دارد. به اعتقاد وی نسبی­گرایی اخلاقی که ثمره روشنفکری در قرون 17 و 18 است، نقش اساسی در شکل­گیری رژیم­های توتالیتر و تمامیت­خواه از آلمان نازی گرفته تا شوروی کمونیست داشته است. نسبی­گرایی به این نتیجه ضروری منجر می­شود که نظریه یکسانی اخلاقی و برابری اخلاقی سیستم­های سیاسی مطرح گردد و از این رهگذر تفاوت چندانی میان حکومت­های توتالیتر و حکومت­های دموکرات نیست. بنابراین حکومت­های توتالیتر زائیده تفکر نسبی­گرایی است (دهشیار، 1384، 26).

اعتقاد به حقیقت مطلق مقوله­ای است که پیروان اشتراوس را به بنیادگرایان مذهبی نزدیک می­کند. چنان­که چارلز کیمبال نشان می­دهد ادعای کشف حقیقت مطلق از ویژگی­های جدایی­ناپذیر بنیادگرایان مذهبی است. بنیادگرایان مذهبی تنها خود را در صراط مستقیم دانسته و دیگران را در سبیل شیطان می­دانند. آنان تمام حقیقت را در دستان خود می­بینند و سعادت را در انحصار عمل به تعالیم خویش می­دانند (Kimball , 2008, 81-110).

بنیادگرایان مذهبی تعالیم دینی خود را خدشه­ناپذیر و عین حقیقت می­دانند. از این منظر دیدگاه اشتراوس به شدت به بنیادگرایی مذهبی نزدیک می­شود. وی به حقیقتی کلی و واحد معتقد است که فلسفه، استعداد حصول به آن را دارد. از نگاه اشتراوس کار فلسفه مشاهده اصول تغییرناپذیری است که در نهاد انسان و اشیاء تعبیه شده است. فلسفه چارچوبی را جستجو می­کند که در همه تحولات معرفت بشری پابرجا می­ماند و به تبع آن هدف نهایی فلسفة سیاسی، کشف نظم سیاسی حقیقی و ثابت است (بشیریه، 253).

اعتقاد به کشف حقیقت مطلق، ادبیات و عملکرد نومحافظه­کاران متأثر از اشتراوس و همچنین بنیادگرایان را تحت تأثیر قرار داده است. هنگامی که دیوید کورن خبرنگار از ریچارد پرل پرسید: چه مواردی دال بر این­که صدام حسین برای آمریکا تهدیدی فوری است، وجود دارد؟ در جواب چنین شنید: «حرفم را باور کنید.» (لوران، 1382، 104).گویی وی با اتصال به نیروهای ماورایی حقیقتی را کشف کرده است که نیازی به استدلال و برهان ندارد و در ضمن دیگران نیز از کشف آن محرومند. چنین طرز فکری را در رهبران بنیادگرایی مسیحی به خصوص جریان صهیونیسم مسیحی نیز می­توان یافت. هال لیندزی، از رهبران صهیونیسم مسیحی، ضمن ادعای دست یافتن به حقیقتی مطلق و خدشه­ناپذیر و بدون ارائه دلیل و برهان، آینده جهان را پیش­بینی می­کند. وی تحقق برخی پیشگویی­های کتاب مقدس را در طول هفت سال، میسّر می­داند که این هفت سال پس از تشکیل دولت یهود در فلسطین شروع خواهد شد. بر اساس اعتقاد لیندزی تحقق پیشگویی­ها و طی مراحل هفت­گانه، به معنای پایان جهان و یا همان وقوع آخرالزمان است ( Lindsey, 1970, 42-43).

 لیندزی در حوزه مسایل دینی به مانند ریچارد پرل در حوزه سیاست، از واقعیاتی صحبت می­کند که نیازی به اثبات آنها ندارد و مخاطبین تنها باید به آنها اعتماد کنند! و این معنای دست یافتن به حقیقتی مطلق است.

2-1- جهان گرایی

یکی دیگر از عناصر مشترک اندیشه اشتراوس و بنیادگرایان مسیحی آمریکایی، باور به اندیشة جهان­گرایی است. حکومت مطلوب اشتراوس حکومتی جهانی است که می­تواند ارزش­های لیبرالی را جهانی کند و حکومت کمال مطلوب وی را تحقق بخشد.

از دیدگاه اشتراوس آموزش لیبرالی، درست نقطه مقابل فرهنگ توده­ای قرار دارد و نردبانی است که به کمک آن می­توان از دموکراسی توده­ای به دموکراسی به معنای اصلی و اولیه­اش رسید؛ یعنی به حکومت اشرافی که باز و گسترده می­شود و به صورت حکومت اشرافی جهانی درمی­آید. اشتراوس می­گوید که انتظار تحقق چنین جامعه­ای به شکل صد در صد ممکن نیست ولی دست­کم باید به سمت تشکیل چنین جامعه­ای گام برداشت و برداشتن چنین گام­هایی از بالاترین وظایف دموکراسی لیبرالی است (اشتراوس و کراسپی، 44).

توسعه ارزش­های  لیبرالی و جهان­شمول کردن آنها به عنوان نقشه راه، از سوی نومحافظه­کاران پذیرفته شد. از نظر نومحافظه­کاران، آنچه در امپراتوری آمریکا اولویت دارد این است که آزادی­های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان شمول گردد. اگر وجه تمایز امپراتوری یونان تلاش برای دموکراسی و امپراتوری روم تلاش برای حاکمیت قانون بود، ولی برای آمریکا هدف از شکل دادن امپراتوری، اشاعه مفاهیم آزادی­طلبانه لیبرالیسم است. امپراتوری ایالات متحده در سایه شعار آزادی، مشروعیت بین­المللی کسب می­کند. شعاری که در جریان حملات آمریکا به افغانستان و عراق، به کرات شنیده شد (دهشیار، همشهری، 20/2/80).

در باور محافظه­کاران نو، جهان­گرایی و تلاش برای نهادینه کردن ارزش­های دموکراتیک یک فضیلت اخلاقی است. محافظه­کاران این را وظیفه اخلاقی و تعهد اجتماعی آمریکا می­دانند که می­بایست در سراسر جهان حضور گسترده و همه­گیر داشته باشد. به زعم آنان انزواگرایی در هر شکل آن مذموم و نکوهیده است و آمریکا تنها از طریق به عهده گرفتن مسئولیت جهانی و بین­المللی می­تواند تسهیل­گر اشاعه آزادی­ها و ارزش­های آمریکایی گردد (گوهری مقدم، 1386، 55). پس از جنگ جهانی دوم برای رهبران آمریکا این اعتقاد به وجود آمد که مرزهای آن­ها در تمامی قاره­هاست و تعهدات آن­ها فراتر از مرزهای داخلی است (دهشیار، 1386، 20).

جهان­گرایی و تمایل به تشکیل حکومت جهانی از مقوله­هایی است که محافظه­کاران سیاسی را به شدت به طیف محافظه­کاران مذهبی (بنیادگرایان) نزدیک کرده است. آرمان تشکیل حکومت جهانی مسیح و تلاش در جهت تحقق آن از اصول اعتقادی تغییرناپذیر بنیادگرایان مسیحی است. اینان آمریکا را خانه قوم برگزیده و نوعی شیوه زندگی می­دانند که خدا آن را ترجیح داده است. بنیادگرایان وظیفه آمریکا را تلاش در جهت جهانی­کردن ارزش­های انجیلی می­دانند، حادثه­ای که به رجعت مسیح در پایان جهان سرعت می­بخشد (جوویور، 1381، 304 -303).

بنیادگرایان مسیحی بر این باورند که حضرت مسیح در آخرالزمان دوباره ظهور خواهد کرد و با پیروزی بر دشمنان خود، حکومت جهانی مسیح را به پایتختی اورشلیم (بیت المقدس) تشکیل خواهد داد. تشکیل حکومت جهانی مسیح به معنای جهانی­شدن ارزش­های دینی مسیحیت است. دینی که به عنوان نماد اعتقادی مردمان آمریکا شناخته می­شود. بنابراین با جهانی­شدن ارزش­های دینی آمریکایی به وسیله دین مسیحیت و همچنین ارزش­های سیاسی آمریکا در قالب نظام سیاسی لیبرال دموکراسی و در نهایت ارزش­های اقتصادی این کشور در چارچوب مفاهیم لیبرالی و پروژه جهانی­شدن اقتصاد، پازل امپراتوری آمریکا بر جهان در ابعاد سیاسی، فرهنگی و اقتصادی کامل خواهد شد و این اتفاق تنها در پناه یک چارچوب نظری ممکن خواهد بود که نظریات جهان­گرایی لئو اشتراوس از یک طرف و همچنین آموزه­های بنیادگرایی مسیحی در قالب مکتب صهیونیسم مسیحی از طرف دیگر مواد اولیه آن را فراهم کرده است.

3-1-  تمایز بین خیر و شر

تمایز بین خیر و شر یکی دیگر از فصول مشترک اعتقادات بنیادگرایان مسیحی با اندیشه­های اشتراوس است. این ویژگی که شاید بتوان از آن به عنوان مهم­ترین و در عین حال مؤثرترین اصل اعتقادی بنیادگرایان مسیحی یاد کرد، همواره باعث بروز جنگ­ها و کشمکش­های خونینی شده است.

به نظر اشتراوس هر عمل سیاسی یا به قصد تغییر وضع موجود صورت می­پذیرد و یا جهت حفظ آن انجام می­شود. هرگاه تمایل به حفظ وضع موجود باشد منظور آن است که از تغییر درجهت بدتر شدن اوضاع ممانعت شود. هرگاه میل به تغییر باشد منظور آن است که تغییرات در جهت بهتر شدن پیش رود. پس تمام اعمال سیاسی توسط دو مفهوم بهتر و بدتر هدایت می­شود اما درک بهتر و بدتر به درک مفهوم خیر و یا خوب وابسته است (اشتراوس، 1373، 1).

اشتراوس با استدلال فوق غایت تمامی افعال سیاسی را به مفهوم خیر منتهی می­داند. علاقه وی به فلسفه سیاسی کلاسیک، باعث شده است که وی بازگشت به مفهوم فضیلت را وجهة همت خویش قرار دهد و سیاست را بدون مفهوم فضیلت، نهاده­ای بی­معنا بداند. از این­رو به طور طبیعی اعتقاد به فضیلت، باور به رذیلت را نیز به همراه دارد و این مسئله به معنای اعتقاد به تمایز میان خیر و شر است.

به اعتقاد اشتراوس فلسفه سیاسی راستین باید به دنبال بهترین نظام سیاسی موجود باشد. صفت خاص بهترین نظام نیز در نهایت از طبیعت دوگانه آدمی، ناشی می­شود. یعنی از این واقعیت که انسان موجود بینابینی (موجودی بین دیوان و خدایان) است (همان، 39). از این منظر طبیعت آدمی را باید در بیان دو مفهوم خیر (طبیعت خدایی) و شر (طبیعت شیطانی) دانست. انسان­ها دسته­ای در جبهه خیر قرار می­گیرند و دسته­ای در گروه شر.

اشتراوس با بازنگری فلسفه سیاسی کلاسیک، درمان دردهای مدرنیته را بازگشت به این نوع از فلسفه سیاسی می­داند. به اعتقاد وی یکی از دلایل برتری فلسفه سیاسی کلاسیک، نسبت به فلسفه سیاسی مدرن، آگاهی فلسفه سیاسی کلاسیک نسبت به نهاد آدمی است. در نگاه متقدمان، نهاد آدمی دو جبهه دارد: هم صاحب فضیلت است و هم دارای رذیلت. اما فلسفه سیاسی مدرن فاقد این دوگانه­بینی است و انسان را تک ساحتی می­داند (بشیریه، 257).

اشتراوس ضمن انتقاد از فلسفه سیاسی مدرن پیرامون ارزش­زدایی از واقعیت­ها، معتقد بود که:

پدیده های سیاسی را بدون ارزیابی آنها به گونه­ای که ببینم عادلانه­اند یا غیرعادلانه، بدخواهانه­اند یا خیرخواهانه، مخرب­اند یا سازنده، نمی­توان نگریست و گفت که برای چه منظوری وجود دارند (اشتراوس و کراسپی، 49).

 از نظر وی دانشمند علم سیاست در بحثی چالش­گرایانه درگیر می­شود و درصدد است تا معانی خوبی و بدی را از یکدیگر باز شناسد و بفهمد که کدام عادلانه است و کدام غیرعادلانه. وی می­خواهد توصیه­هایی در مورد بهبود زندگی افراد مورد مطالعه به عمل آورد. بنابراین علم سیاست فارغ از ارزش­گذاری ممکن نیست و ارزش­گذاری نیز به مفاهیم خوب و بد و در نهایت خیر و شر منتهی می­شود (همان).

در نهایت اشتراوس مدرنیته را با بحرانی مواجه می­داند که حاصل تفکر انسان جدید غربی است. تفکری که دیگر نمی­داند به دنبال چیست و باور ندارد که می­تواند خوب و بد و یا درست و نادرست را تشخیص دهد (اشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟، 1373، 137). تمایز بین ارزش و واقعیت و بررسی مسایل اجتماعی و سیاسی فارغ از مسایل ارزشی، انسان جدید غربی را با چنان چالشی مواجه کرده است که به سمت نیست­انگاری پیش می­رود و بهره­ای از تحقیقات و پیشرفت­های خود نمی­برد. وی در این­باره چنین می­گوید:

علوم اجتماعی اثبات­گرایانه، آزاد از ارزش و اخلاقاً بی­طرف است یعنی در تخاصم میان خوب و بد، صرف­نظر از این­که آنها چگونه فهمیده می­شوند بی­طرف می­ماند. این بدان معناست که بستری که در تمام علوم اجتماعی مشترک است یعنی بستری که در آن پژوهش و استدلال­ها جریان دارد، تنها از طریق رهاشدن از قضاوت نسبت به اخلاقیات یا تجرید از قضاوت­های اخلاقی، امکان­پذیر است. بی­اعتنا بودن نسبت به اخلاق، شرط الزامی برای تحلیل علمی است ... عادت مشاهده پدیده­های انسانی یا اجتماعی بدون اعمال قضاوت ارزشی، تأثیر زنگارآوری بر نظام ترجیحات آدمی می­گذارد. به عنوان عالمان اجتماعی، هر چه جدیدتر باشیم در درون خود حالت بی­تفاوتی کامل­تری نسبت به اهداف ایجاد می­کنیم یا به سوی بی­هدفی پیش می­رویم. وضعیتی که می­توان آن را نیست­گرایی خواند (همان، 15-14).

مجموعه اعتقادات اشتراوس پیرامون معرفت حقیقی جهان و همچنین ارزش­گذاری واقعیت­ها باعث ایجاد تصویری سیاه و سفید از دنیای پیرامون، در ذهن وی شده است. تصویری که رنگ خاکستری در آن جایی ندارد و انسان­ها در چنین دنیایی یا شرورند و یا صاحب فضیلت. این تقسیم­بندی اشتراوس در جریان بنیادگرایی مسیحی هم یافت می­شود. محافظه­کاران مذهبی و سیاسی نیاز داشتند که نیروهای مخالف خود را در جبهه نیروهای شیطانی قرار دهند و در نتیجه خودشان هم به عنوان سربازان خدا معرفی شوند و از این رهگذر نبردهای محافظه­کاران آمریکایی، با واحدهای متخاصم مشروع جلوه کند و در نهایت هزینه­های این نبرد به شدّت کاهش یابد.

توجه به رویکرد فلسفی اشتراوس و همچنین بنیادگرایان مسیحی آمریکا درباره ماهیت خیر و یا شر، اعمال سیاسی بسیاری از اعمال و گفتار دولت­مردان آمریکایی را تفسیر می­کند. جورج دبلیو بوش پس از حملات یازده سپتامبر، کشورهای ایران، عراق و کره­شمالی را محور شرارت دانست و ضرورت مبارزه با آن­ها را از این مقدمه، نتیجه گرفت. وی همچنین جمله معروف خود را بارها تکرار کرد که هر که با ما نیست بر علیه ماست. در این زمان دموکراسی آمریکایی معادل خیر مطلق و اسلام بنیادگرا تهدیدی برای این خیر در نظر گرفته شد. طبیعی است که وقتی دو جبهه خیر و شر ترسیم شد، پدیده­ای به نام جنگ سر بر می­آورد و بنابراین میلیتاریسم گسترش می­یابد (گوهری مقدم، 64).

مارک­یورگن­مایر، استاد جامعه­شناسی و مدیر مطالعات جهانی و بین­المللی دانشگاه کالیفرنیا، نظریه­ای بر پایه جنگ مذهبی و با عناصر نیروهای خیر و شر به این شرح دارد. وی معتقد است که تعصبات مذهبی و حس تهدید برای از دست دادن هویت اعتقادی مؤمنان متعصب موجب می­گردد تا این تفکر و روحیه در آنها ایجاد شود که فقط از طریق نبرد میان نیروهای خیر (الهی) و شر (شیطانی)، جنگ اجتناب­ناپذیری در می­گیرد و از این رهگذر آنها تبدیل به جنگ جویانی مقدس می­شوند (محمدی، 1382، 47).

بنیادگرایان مسیحی در چارچوب تئولوژی خود معتقد به نبردی عظیم در دوران آخرالزمان میان نیروهای خیر به رهبری حضرت مسیح و نیروهای شر به رهبری دجال هستند. نبردی خونین که سبب کشتاری عظیم شده و در نهایت با پیروزی نیروهای خیر و حاکمیت مسیح بر جهان به پایان می­رسد. بنابراین تمایز میان خیر و شر، فصل مشترک دیگری از اعتقادات بنیادگرایان مسیحی و لئو اشتراوس است.

4-1-  تبعیت سیاست از اخلاق

یکی از مباحثی که مورد توجه زیاد فیلسوفان سیاسی کلاسیک بوده، مبحث تابعیت سیاست از اخلاق است. از نگاه فیلسوفان سیاسی کلاسیک عدالت (به معنای تعهد اخلاقی و اجتماعی) (عنایت، 1379، 50) جزء ملزومات تمامی اقشار جامعه از جمله حاکمان سیاسی است، به گونه­ای که اداره جامعه بدون رعایت اصول اخلاقی امری ناممکن و حتی نامعقول است (افلاطون، 1368،  93-91).

 توجه اشتراوس به فیلسوفان کلاسیک باعث شده تا وی در مقوله اخلاق­گرایی نیز متأثر از آنها باشد و تابعیت اخلاق از سیاست را به عنوان یک اصل لایتغیر برای خود برگزیند. او به مانند فیلسوفان سیاسی کلاسیک، اجتماع سیاسی را بدون پشتوانه­های اخلاق، منتهی به هرج و مرج می­داند. وی در این زمینه چنین می­گوید:

فرومایگی آن­ قدرها در بی­اعتنایی به مقاصد بزرگ آشتی­ناپذیر بشریت نیست، بلکه بیش­تر در این است که فقط در غم رفاه شخصی و حیثیت شخصی خودمان باشیم، ولی اگر مجاز باشیم که تکالیف اخلاقی را به استناد ارزش­های حیاتی رد کنیم؛ در آن صورت چه چیز جز هوا و هوسمان به ما اجازه می­دهد که از شیوه زندگی کوته نظر عامی به اعتبار اعتقاد به ارزش­های حیاتی دست بکشیم ... پس به نظر می­رسد که یک مانع بیشتر در برابر آشوب کامل وجود ندارد. گزینش­های من نسبت به امر هر چه باشد بر من است که به نحوی عقلانی عمل کنم، باید با خودم شرافتمندانه رفتار کنم (اشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟، 68)

اشتراوس با استناد به نظرات ارسطو معتقد است که نه تنها سیاست، بلکه تکنولوژی هم اگر در زیر قید اخلاق نباشد، ناگزیر به فاجعه می­انجامد. به نظر وی تکنولوژی بدون قید و بند، منجر به ایجاد یک استبداد و جباریت جهانی و پایداری می­شود (همان، 42). بنابراین قیود اخلاقی همواره باید در تمام عرصه­های زندگی فردی و اجتماعی ساری و جاری باشد تا غایت اعمال انسانی حاصل آید.

به اعتقاد اشتراوس فلسفه سیاسی نوین با پیشگامی ماکیاولی، رابطه سیاست و اخلاق را واژگونه کرده و اخلاق را تابعی از سیاست دانست. ماکیاولی به عنوان پیشگام فلسفه سیاسی نوین، فضیلت را تنها به عنوان چیزی که از نظر سیاسی مفید است، تابع سیاست می­دانست و این­گونه اخلاق را در خدمت هدف آدمی قرار داد. اشتراوس این واقع­گرایی را نه تنها کشف افق­های جدید نمی­داند، بلکه برعکس، معتقد است که افق­ها در اثر این واقع­گرایی تنگ شده­اند و این واقع­گرایی مشخص نمی­کند که چه چیزی از اساس موجب تعالی واقعیت­های ممکن انسانی می­گردد (اشتراوس و کراسپی، 20).

وی در نهایت نظریه ماکیاولی، پیرامون نحوه ارتباط اخلاق و سیاست را این­گونه خلاصه می­کند:

زندگی سیاسی واقعی تابع اخلاق نیست بلکه باید گفت اخلاق خارج از جامعه سیاسی ممکن نیست و جامعه سیاسی پیش فرض اخلاق است. جامعه سیاسی در محدوده اخلاق، نه می­تواند شکل گیرد و نه می­تواند پایدار بماند (اشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟، 145).

اشتراوس با نقد فلسفه سیاسی مدرن و تأکید بر تابعیت سیاست از اخلاق، فضایی را پیش­روی بنیادگرایان مسیحی گشود که بر اساس آن سیاست دولت­های مدرن باید تابع تعالیم اخلاقی مسیحیت قرار گیرد و راهکار برون رفت از معضلات دنیای مدرن، تنها در بازگشت به اصول اخلاقی انگاشته شود. البته ذکر این نکته بدین معنا نیست که اشتراوس سیاست را ملزم به تابعیت از اخلاق مسیحی می­داند. وی نیز به مانند دیگر فیلسوفان کلاسیک همواره به دنبال ترویج اخلاق عمومی است و از ترویج نوع خاصی از اخلاق می­پرهیزد. او همواره در تلاش است تا نظام اخلاقی جهان­شمول را تبلیغ کند که بر اساس آن اصولی همچون عدالت در همه جا و همه زمان، فضیلت تلقی شود. اما بنیادگرایان مسیحی تابعیت سیاست از اخلاق را به معنای تابعیت سیاست از اخلاق مسیحی پذیرفتند.

جری فالولکه وی را سردمدار حرکت مسیحیت صهیونیست و بنیادگرای آمریکایی می­دانند با تشکیل جمعیت اکثریت اخلاقی سعی کرد تا ارزش­های اخلاقی مسیحیان بنیادگرا را بر سیاستمداران آمریکایی تحمیل کند. فالول در این مسیر موفقیت­هایی را نیز به دست آورد به گونه­ای که ریگان به وی وعده داد تا منشور جمعیت اکثریت اخلاقی را به اجرا درآورد و جورج بوش پسر هم مجال فراوانی برای فعالیت این جمعیت در دوران حکومت خود داد (هلال، 1383، 193).

در تحلیل نهایی، مسیحیت بنیادگرای آمریکایی معتقد است که سیاست واقعی، سیاستی است که تابع ارزش­های اخلاقی مسیحیت باشد و این سیاست تنها با حکومت جهانی حضرت مسیح به مورد اجرا گذاشته خواهد شد. با ظهور مسیح و تشکیل حکومت توسط وی حکومت اخلاقی در سراسر زمین جاری می­گردد و غایت اصلی سیاست، محقق خواهد شد.

تمایز بین خیر و شر کلید واژه دیگر اندیشه اشتراوس و همچنین بنیادگرایان مسیحی است که باعث مرزبندی شدید میان بنیادگرایان مسیحی و نیروهای مخالف آن­ها شده و در نهایت مقوله جنگ و خونریزی را به همراه آورده است. اعتقاد به جنگ مقدس آرماگدون در نگاه بنیادگرایان و همچنین گسترش میلیتاریسم در آمریکا، پیامد چنین دیدگاهی است؛ میلیتاریسمی که حتی سیاست خارجی آمریکا به خصوص در خاورمیانه را به شدت تحت تأثیر خود قرار داده است.

بنابراین یکی دیگر از کلیدواژه­های اندیشه اشتراوس که جهت تئوریزه کردن آموزه­های بنیادگرایان مسیحی مورد استفاده قرار گرفت، تبعیت سیاست از اخلاق است. بنیادگرایان آمریکایی با استفاده از این مفهوم برای اقدامات خود از جمله حمایت از رژیم غاصب اسرائیل، مبارزه با کمونیسم و مقابله با واحدهای متخاصم، پشتوانه­سازی اخلاقی کردند و سیاست خود را همواره متکی به اخلاق مسیحی دانستند. مجموعه این اندیشه­ها بر پایه اعتقاد به حقیقتی مطلق بنا شده که آخرین کلیدواژة اندیشه اشتراوس در تحقیق پیش روست.

در ادامه با استفاده از چارچوب ارائه شده، به بررسی شاخص های بنیادگرایی مسیحی خواهیم پرداخت.

 

2- شاخص ­های بنیادگرایی مسیحی

شاخص­های بنیادگرایی مسیحی را می­توان به دو بخش عمومی و اختصاصی تقسیم کرد. شاخص­های عمومی شامل مواردی است که درتمامی نمونه­های بنیادگرایی مشاهده می­شود اما شاخص­های اختصاصی تنها متعلق به بنیادگرایی مسیحی است و دیگر انواع بنیادگرایی را شامل نمی­شود. کیمبال در اثر وزین خود با نام «هنگامی که مذهب شوم می­شود» ویژگی­های عمومی جریانات بنیادگرا را برمی­شمرد که مهم­ترین آن­ها عبارتند از: 1- اعتقاد به آخرالزمان زودرس 2- اعتقاد به جنگ مقدس 3- ادعای کشف حقیقت مطلق ((Kimball, 49- 199. وی معتقد است که این ویژگی­ها را در تمامی انواع بنیادگرایی می­توان یافت البته ممکن است در هر یک از انواع بنیادگرایی، ویژگی­های فوق به نحو خاصی بروز و ظهور کند ولی شاکله اصلی تمامی آن­ها یکسان است .

علاوه بر ویژگی­های عمومی جنبش­های بنیاد­گرا، که در بنیادگرایی مسیحی موجود است برخی شاخص­های خاص نیز در این نوع از بنیادگرایی وجود دارد که در انواع دیگر موجود نیست. این ویژگی­های خاص را به شرح ذیل می­توان برشمرد: 1- اعتقاد به بازگشت یهودیان به فلسطین و تشکیل حکومت توسط آن­ها 2- بازسازی معبد سلیمان توسط یهودیان 3- تشکیل حکومت جهانی توسط حضرت عیسی به پایتختی اورشلیم 4- هزاره باوری. ویژگی­های اختصاصی بنیادگرایی مسیحی را عمدتاً در چارچوب تفکر مسیحیت صهیونیست می­توان یافت. اینک به بررسی تفصیلی هریک از شاخص­های جریان بنیادگرایی مسیحی خواهیم پرداخت.

1-2- اعتقاد به آخرالزمان زودرس

همان­طور که کیمبال تأکید می­کند، اعتقاد به آخرالزمان زودرس از اصول لاینفک اعتقادی بنیادگرایان و ازجمله بنیادگرایان مسیحی است. بر این اساس دنیا به پایان خود نزدیک شده است و مؤمنان باید خود را مهیای وقایعی کنندکه در آخرالزمان به وقوع خواهد پیوست. بنیادگرایان مسیحی، آخرالزمان را همراه با ظهور حضرت مسیح و تشکیل حکومت جهانی توسط وی می­دانند اما این ظهور، مقدماتی را نیاز دارد که از مهم­ترین آن­ها تشکیل حکومت یهودی در فلسطین، تخریب مسجد الاقصی و بازسازی مجدد معبد سلیمان و در نهایت جنگ مقدس آرماگدون است.

1-1-2- تشکیل حکومت یهودی در فلسطین

اندیشة تشکیل حکومت یهودی در فلسطین جایگاه ویژه­ای در میان بنیادگرایان مسیحی و به تبع آن صهیونیست­های مسیحی دارد. بنیادگرایان مسیحی در پاسخ به مسئله آخرالزمان، آموزه­هایی را ارائه کردند که مهم­ترین آن­ها تشکیل حکومت یهودی درفلسطین است. بر این اساس پایان تاریخ و ظهور حضرت مسیح منوط به تشکیل حکومت یهودی در فلسطین خواهد بود. لیندزی که به عنوان پیامبر مکتب صهیونیسم مسیحی  شناخته می­شود در این­باره معتقد بود که بسیاری از پیشگویی­های کتاب مقدس که ظهور حضرت مسیح و تشکیل حکومت جهانی توسط وی نیز از جمله آنهاست، متوقف بر تشکیل حکومت یهودی در ارض موعود خواهد بود. به اعتقاد وی، بسیاری از وقایعی که در کتاب مقدس پیش­بینی شده، با شروع یک دوره هفت ساله رخ خواهد داد و شروع این دوره هفت ساله نیز تشکیل دولت یهودی در فلسطین خواهد بود. بر این اساس تراژدی آخرالزمان تنها در پرتو دولت یهودی در فلسطین به وقوع خواهد پیوست (Lindsey, Op.Cit).

پول­ولگن­هوفر کشیش پروتستان آلمانی نیز با اشاره به موضوع بازگشت یهودیان به فلسطین و تشکیل حکومت توسط آنها، واگذاری ارض موعود به یهودیان را خواست الهی می­داند و در این­باره چنین می­گوید:

یهودیان به محض ظهور دوباره مسیح به مسیحیت خواهند گروید، چرا که او را همچون یکی از خودشان می­دانند و از لوازم این ظهور، بازگشت یهودیان به سرزمینی است که خداوند آن را از طریق ابراهیم، اسحاق و یعقوب به آنها اعطا کرده است (السماک، 1385، 181).

براین­اساس اندیشه تشکیل حکومت یهودی در فلسطین، جزء اصول لاینفک اعتقادی بنیادگرایان مسیحی درآمد. در اصل، آباء کلیسا وجود سرزمین موعود در روی زمین را منکر می­شدند و آن را فقط متعلق به عالم ملکوت می دانستند. آگوستین قدیس در این­باره معتقد بود که اولاً آنچه راجع به وجود کشور خدا در کتاب مقدس آمده است در آسمان قرار دارد نه در زمین و ثانیاً قدس و صهیون دو محل معین زمینی برای سکنای یهود نیست بلکه دو مکان آسمانی است که به روی تمام مؤمنان به خدا گشوده است (همان). اما بنیادگرایان مسیحی سرزمین موعود مسیحیان را از آسمان به زمین منتقل کرده و وجود حکومت یهودی در آن را مفروض خود قرار دادند و در ضمن آن را مقدمه ظهور حضرت مسیح دانستند.

اعتقاد به حقِ بازگشت یهودیان به فلسطین، چنان در اعتقادات بنیادگرایان مسیحی ریشه دوانده است که گویی سعادت و صلاح آنان در گرو دفاع از چنین حقی است. راجر جیسونسناتور آمریکایی در این­باره می­گوید:

آمریکا به این خاطر با برکت است که ما یهودیان پناهنده به کشورمان را پذیرفتیم و به آنان احترام می­گذاریم و از اسرائیل دفاع می­کنیم؛ زیرا ما به حق اسرائیل در فلسطین اعتراف می کنیم ( عمروسلمان، 1385، 155).

اعتقادات آخرالزمانی بنیادگرایان مسیحی و نقش محوریی که این جنبش به یهودیان در آخرالزمان می­دهد، به قدری رادیکال است که بسیاری از یهودیان را نیز برآشفته است. گرشوم گورنبرگ روزنامه نگار اسرائیلی در تحلیلی راجع به این نوع از رادیکالیسم در بنیادگرایی مسیحی، ادعا می­کند که ذات جنبش بنیادگرایی مسیحی و به تبع آن صهیونیسم مسیحی، غیر پراگماتیک است. به اعتقاد وی صهیونیسم واقعی به دنبال ایجاد یک زندگی نرمال در دنیای امروز است ولی صهیونیسم مسیحی با رویکردی رادیکال به دنبال حوادث آخرالزمانی است و یهودیان را تنها بازیگرانی در تراژدی آخرالزمانی مسیحیت می­داند (Robert O.Smith,8).

در تحلیل نهایی چنین باید گفت که مسیحیان صهیونیست و بنیادگرا ضمن تأکید بر فرارسیدن آخرالزمان، مقدماتی را برای آن متصور می­شوند که مهم­ترین آنها بازگشت یهودیان به ارض موعود، یعنی همان اندیشة زاییده تفکر صهیونیسم، است. بنابراین مسیحیان صهیونیست و بنیادگرا بیش و پیش از صهیونیست­های یهودی بر بازگشت یهودیان به فلسطین تأکید کردند و در واقع تفکر صهیونیسم مسیحی، باعث و بانی تشکیل حکومت یهودی در فلسطین شد.

2-1-2- بازسازی معبد سلیمان

بنیادگرایان مسیحی معتقد به نزدیک شدن آخرالزمان هستند و برای این واقعه زمینه­هایی را لازم می­دانند که از جمله آنها تخریب مسجدالاقصی و قبة­الصخره و ساخت معبد جدید سلیمان بر روی آنهاست. بنیادگرایان مسیحی معتقدند که حضرت عیسی تنها زمانی ظهور خواهد کرد که مسجدالاقصی و قبة­الصخره تخریب و به جای آن معبد سلیمان بازسازی شود و این معبد به عنوان پایتخت حکومتی عیسی مسیح در نظر گرفته شود.

صهیونیست­ها بر مبنای اسطوره دیاسپور معتقدند که در سال 70 میلادی، رومی­ها معبد سلیمان را به آتش کشیدند و یهودیان را از بیت المقدس و ایالت یهودیه بیرون راندند و بر این مبنا دوران طولانی آغاز شد که آن را دیاسپورا یا دوران تبعید و آوارگی و پراکندگی می­نامند (احمدوند، 32). افسانه دیاسپورا که از نظر یهودیان سرآغاز دوره­ای از آوارگی و بی­خانمانی است، نوعی نوستالژی دائمی بازگشت به سرزمین فلسطین و بازسازی معبد سلیمان را در دل یهودیان زنده نگه داشت (همان، 34).

مسیحیت بنیادگرای آمریکایی که هم­اینک کاملاً یهودی شده بود ضمن پذیرش افسانه دیاسپورا، آن را جزء اصول اعتقادی خود قرار داد و نقش کاملاً برجسته­ای برای آن در وقایع آخرالزمانی در نظر گرفت تا جایی که آمدن دوباره عیسی مسیح منوط به بازگشت یهودیان به سرزمین فلسطین و همچنین بازسازی دوباره معبد سلیمان دانسته شد. به اعتقاد مسیحیان صهیونیست و بنیادگرا، بازسازی معبد، پیش­گویی­های کتاب مقدس و آمدن آن را تضمین می­کند (سایزر،  1385، 237).

بنیادگرایان مسیحی، تسلط غیر یهودیان و به خصوص مسلمانان بر بیت المقدس را تسلط شیاطین بر این مکان مقدس می دانند و معتقدند تا زمانی که این امر ادامه داشته باشد عیسی مسیح ظهور نخواهد کرد. بنابراین ابتدا باید اشراف غیر یهودیان بر بیت­المقدس پایان یابد. وان درهوون یکی از مسیحیان صهیونیست برجسته در این رابطه می­گوید:

شیطان که می­داند همواره باید اموری را که خدا جدّی می­گیرد، جدّی بگیرد، هزاران سال کنترل کوه معبد را در اختیار داشت تا این­که در جنگ شش روزه 1967 کم و بیش از قدرت ساقط شد. در نتیجه نگرش نادرست و لو بلندنظرانه اسرائیلی­های پیروز، اسلام امکان آن را یافت که بر کسانی که در کوه معبد عبادت می­کنند، تسلط داشته باشد ... شیطان در حال تحکیم موضع خود در تپه مقدس خداست (سایزر، 1386، 44).

سالومون که یکی از بزرگان جنبش بنیادگرایی مسیحی است در کنگره صهیونیست­های مسیحی در سال 1998 درباره وجود پلیدی در بیت المقدس و مسجدالاقصی و لزوم پاکسازی آن می­گوید:

رسالت آزاد سازی کوه معبد و پاکسازی، تکرار می­کنم پاکسازی پلیدی از حرم شریف بر نسل کنونی است ... قوم یهود در دروازه­های منتهی به کوه معبد توقف نخواهد داشت ... ما پرچم اسرائیل را بر فراز کوه معبد به اهتزاز در خواهیم آورد و دیگر قبةالصخره و مساجدش در آن وجود نخواهند داشت بلکه تنها پرچم اسرائیل و معبدها در آن خواهد بود (همان، 439).

پروژة تخریب مسجدالاقصی و قبةالصخره و آرزوی ساخت هیکل سلیمان بر روی آن، به صورت جدی توسط صهیونیست­های یهودی و مسیحی دنبال می­شود. در تاریخ 21 آگوست 1969 بخش­هایی از مسجدالاقصی توسط برخی از صهیونیست­های افراطی به آتش کشیده شد که این واقعه درست در راستای پروژه فوق بود (السماک و دیگران، 1383، 5- 4). همچنین بیش از نیم قرن است که پروژة اکتشافات بقایای معبد سلیمان در طبقه زیرین مسجدالاقصی در حال انجام است و تونل­های بسیاری در زیر مسجدالاقصی کنده شده و پی آن را به طور کامل سست کرده است تا در اولین زلزله خفیفی که در اورشلیم رخ میدهد، مسجدالاقصی فرو بریزد (شفیعی سروستانی، 1385، 250).

مسیحیان صهیونیست و بنیادگرا به خوبی می­دانند که تخریب قبلة اول مسلمین باعث تحریک احساسات مذهبی آنان و در نتیجه بروز یک جنگ خونین و گسترده خواهد شد اما نکته حائز اهمیت این است که به عقیده آنها چنین جنگی باید درگیرد تا مسیح ظهور کند. بنابراین تخریب مسجدالاقصی و قبةالصخره علاوه بر مهیا کردن شرایط جهت ساخت معبد سلیمان، زمینه را برای بروز نبرد بزرگ آخرالزمان فراهم می­کند و این امر نه تنها غیراخلاقی نبوده بلکه کاملاً اخلاقی و منطبق با آموزه­های دینی بنیادگرایان مسیحی است. اوین یکی از مبلغان انجیلی و بزرگان صهیونیسم مسیحی در پاسخ به این سؤال که ممکن است تخریب مسجدالاقصی موجب خشم مسلمانان و برپایی جنگ جهانی سوم شود چنین گفت:

بله درست است، این موضوع ممکن است به جنگ جهانی سوم بیانجامد ... ما به آخرالزمان نزدیک می­شویم. یهودیان ارتدوکس مسجد را بمب­گذاری خواهند کرد و این خشم جهان اسلام را بر خواهد انگیخت و جنگ مذهبی با اسرائیل آغاز خواهد شد که باعث می­شود نیروهای مسیح وارد عمل شوند (هال سل، 1385، 96).

اظهارات اوین به خوبی تحلیل گرشوم گورنبرگ روزنامه­نگار اسرائیلی را تأیید می­کند که معتقد است یهودیان در تئولوژی مسیحیان صهیونیست، تنها بازیگرانی در تراژدی آخرالزمانی مسیحیت هستند.

در کنار ساخت معبد سلیمان، مسیحیان صهیونیست معتقدند که معبد ساخته شده باید پاک و مطهر شود تا آمادگی لازم را جهت میزبانی از حضرت مسیح داشته باشد، و این تطهیر هم به وسیلة خاکستر گوساله سرخ رنگی انجام می­شود که پس از تخریب هیکل سلیمان در سال 70 میلادی مفقود گشت؛ آنان معتقدند که پس از مفقود شدن این خاکستر، ناپاک شدند.

بر اساس این اعتقادات ساخت معبد سلیمان در اورشلیم مقدماتی می­خواهد که مهم­ترین آنها قربانی کردن گوساله سرخ رنگی است که قبل از ساخت معبد و برای تطهیر آن باید انجام شود. این گوساله باید سرخ موی، ماده، باکره و بدون هیچ عیب و نقصی بوده و در هنگام قربانی گوساله باید سه ساله باشد. این گوساله پس از سوزانده شدن در کوه زیتون، جهت استفاده در امر تطهیر به کار می رود (کاویانی، 1383، 33).

در طی چندین دهه اخیر صهیونیست­ها در نقاط مختلف جهان با استفاده از دانش ژنتیک اقدام به اصلاح نژادی گاو برای تولید گوساله سرخ موی کرده­اند. گزارش­های متعددی از سوئد، سوئیس، تگزاس، می­سی­سی­پی و رژیم اشغالگر قدس در این زمینه منتشر شده است. با تلاش صهیونیست­ها این گوساله در سال 1997 تولید شد (همان). یهودیان و مسیحیان صهیونیست، تولید این گوساله را از نشانه­های ظهور می­دانند. ریچارد لندز استاد تاریخ دانشگاه بوستن راجع­به این مسئله چنین می­گوید:

به دنیا آمدن این گوساله درست همان چیزی است که مردم انتظار آن را می­کشیدند. ما می­توانیم جنگ آخرالزمان را به راه بیاندازیم. اگر خاخام­های متعصب ارتدوکس یهودی، مشخصات این گوساله را تأیید کنند، تمام یهودیان اسرائیل آن را به فال نیک می­گیرند و نشانه­ای از آغاز عصر جدید می­شمارند. به هر حال اگر این گوساله قربانی شود، مسلمین آماده جهاد می­شوند، پس بهتر است به جنگ بیاندیشیم. به طور حتم پیدا شدن این گوساله ماشه انفجار مسجدالاقصی است (همان، ص 34).

مجموع ملاحظات فوق به خوبی نشان می­دهد که مسیحیان بنیادگرا به همراهی یهودیان درصدد تخریب مسجدالاقصی و قبةالصخره و ساخت معبد سلیمان به جای آن و همچنین تطهیر معبد سلیمان به وسیله خاکستر گوساله سرخ موی جهت زمینه­سازی ظهور حضرت مسیح هستند. مجموعه اقداماتی که به گفته خود آنها با واکنش مسلمین منجر به وقوع جنگ آرماگدون خواهد شد.

3-1-2- جنگ مقدس آرماگدون

درگیری و نزاع خونین با پشتوانه­های مذهبی و دینی و تحت عنوان جنگ مقدس، چنانچه کیمبال بیان می­کند جزء اصول لاینفک اعتقادی تمامی نمونه­های بنیادگرایی است. کیمبال توضیح می­دهد که از نگاه بنیادگرایان جنگ و خونریزی در دوران آخرالزمان اجتناب­ناپذیر است و از این طریق خشونت به رهاورد اصلی این جریانات تبدیل می­شود. جنگ مقدس در ادبیات بنیادگرایی مسیحی با عنوان آرماگدون شناخته می شود ((Kimbal, 166-89.

آرماگدون از دو کلمه یونانی هار و مجدو تشکیل شده که هار به معنای کوه و مجدو به معنای سرزمین حاصلخیز است. آرماگدون از لحاظ جغرافیایی نام منطقه­ای باستانی در نزدیکی بیت­المقدس است که در قدیم شهری استراتژیک و طبیعتاً پرنزاع محسوب می­شده ولی هم­اینک به جز خرابه­ای از آن بر جای نمانده است.

این واژه در معنای اصطلاحی به نبرد نهایی حق و باطل در آخرالزمان تعبیر شده است. تنها یک بار در انجیل ذکر شده است و در توضیح آن گفته شده که آرماگدون جنگی است در آخرالزمان که تمامی دولت­هایی که بر علیه یهود متحده شده­اند را در بر می­گیرد (کتاب مقدس، یوحنا، 16/6).

بنیادگرایان مسیحی با استناد به سخن ذیل از حزقیال نبی، آرماگدون را با نابودی زمین برابر می­دانند؛

در آخرالزمان باران­های سیل آسا و تگرگ سخت آتش و گوگرد، تکان­های سختی در زمین پدید خواهند آورد؛ کوه­ها سرنگون خواهند شد و صخره­ها خواهد افتاد و جمیع حصارهای زمین منهدم خواهد گردید (کتاب مقدس، حزقیال، 6/4)؛

ریگان رئیس جمهور پیشین آمریکا این معنی را این گونه بیان می­کند:

 «این نبی خشمگین عهد قدیم، حزقیال است که بهتر از هر کسی قتل عامی که عصر ما را به ویرانی خواهد کشید پیش گویی کرده (فهیم دانش،  1385، 174).

بنیادگرایان مسیحی در توضیح واقعه آرماگدون می­گویند به زودی لشگری از دشمنان مسیح که بدنه اصلی آن را میلیون­ها نظامی تشکیل داده­اند از عراق حرکت می­کنند و پس از گذشت از رود فرات که در آن زمان خشکیده است، به سوی قدس رهسپار خواهند شد اما در ناحیه آرماگدون نیروهای طرفدار مسیح راه لشگر ضدمسیح را سد خواهند کرد و درگیری خونین و نهایی در این منطقه شکل خواهد گرفت. از نگاه بنیادگرایان مسیحی نبرد نهایی نبردی هسته­ای است.

در این هنگام مسیح برای بار دوم از جایگاه خود در آسمان به زمین فرود می­آید و پس از نبرد با نیروهای ضد مسیح، پیروز خواهد شد و آنگاه است که صلح واقعی و جهانی محقق خواهد شد. مسیح به پایتختی بیت­المقدس و از مرکز فرماندهی خود در معبد سلیمان (که از پیش توسط طرفداران مسیح بر روی خرابه­های مسجدالاقصی ساخته شده است) صلح را در سراسر جهان محقق خواهد کرد (ر. ک. هال سل، 1377).

نکته قابل توجه در مورد واقعه آرماگدون آن است که بنیادگرایان مسیحی سعی وافری در تطبیق وقایع آخرالزمان و جنگ مقدس آرماگدون با حوادث دنیای معاصر دارند به گونه­ای که حوادثی چون کمونیست شدن لیبی، لشگرکشی آمریکا به افغانستان و عراق، دستیابی ایران به فناوری هسته­ای و ... به عنوان حوادث آخرالزمانی تلقی می­شود و جنگ مقدس آرماگدون زودرس و اجتناب­ناپذیر دانسته می­شود.

پت رابرتسون کاندیدای ریاست جمهوری جمهوری­خواهان در سال 1988، که یکی از سران مکتب صهیونیسم مسیحی و از بنیادگرایان برجستة آمریکا است با چنین رویکردی به مسایل جاری می­نگرد. وی در این راستا می­گوید:

همه شرایط این رویداد (نبرد آرماگدون) حالا دارد عملی می­شود و در هر لحظه ممکن است روی بدهد تا کلام حزقیال نبی تحقق پذیرد. تحقق آن دارد آماده می­شود، ایالات متحده بر آن است که این آیه حزقیال عملی شود ... ما از حزقیال حمایت می­کنیم ( همان، 21).

رابرتسون در نبرد سال 1882 رژیم غاصب اسرائیل علیه لبنان با یونیفرم نظامی شرکت داشت و درباره این جنگ بیان کرد که اسرائیل با آغاز این جنگ علیه همسایگان خویش، مشیت الهی را محقق مینماید (هال سل، 125- 124). مشیتی که از نظر بنیادگرایانی چون وی همان آغاز جنگ مقدس آرماگدون است. بدین­وسیله زمینه ظهور حضرت مسیح فراهم و پروژه آخرالزمان تکمیل می­شود.

تراژدی آرماگدون تأثیر عمیقی در نگرش و بینش مردم آمریکا نسبت به دنیای پیرامون خود دارد. بنیادگرایان مسیحی چنان تبلیغات گسترده­ای پیرامون این واقعه به راه انداختند که علاوه بر توده­ها، نخبگان جامعه آمریکا نیز اصل وقوع این حادثه را پذیرفته و کما بیش تلاش­هایی در جهت زمینه­سازی آن انجام داده­اند. البته این­که نخبگان و دولتمردان آمریکایی به واقع، آرماگدون را پذیرفته­اند یا این­که از آن در جهت پیشبرد مقاصد خود بهره می­برند، جای بسی تأمل است اما به وضوح روشن است که واقعه آرماگدون آن­چنان در سطح جامعه آمریکا مورد قبول است که دولتمردانی چون ریگان، سعی در تطبیق سیاست­گذاری­های خود با این واقعه دارند.

سخنان ریگان پیرامون واقعه آرماگدون و تطبیق آن با وقایع زمانه خود، حسن ختام این بخش خواهد بود:

آیا به اهمیت این مطلب پی­برده­اید؟ لیبی هم اکنون کمونیست شده و این نشانة آن است که زمان آرماگدون نزدیک است. تحقق این پیشگویی­ها که اتیوپی یکی از کشورهای تبهکاری خواهد بود که بر علیه اسرائیل اقدام می­کند، اجتناب­ناپذیر است... برای اولین بار تاکنون همه چیز برای نبرد آرماگدون و رجعت دوم عیسی آماده است... حزقیال به ما می­گوید که یأجوج، ملتی که همة دیگر قدرت­های تاریکی را بر علیه اسرائیل رهبری خواهد کرد، از شمال پدیدار خواهد شد. عالمان کتاب مقدس برای نسل ها گفته اند که یأجوج قائدتاً باید روسیه باشد... اکنون آن روسیه کمونیست و ملحد شده است. اینک آن روسیه در مقابل خدا ایستاده است. اکنون نشانه­های یأجوج کاملاً بر روسیه منطبق است (سایزر،  161).

4-1-2- ظهور مسیح و تشکیل حکومت جهانی

اعتقاد به ظهور مجدد حضرت مسیح و تشکیل حکومت جهانی توسط وی در زمره اعتقادات خاص بنیادگرایی مسیحی است. در حقیقت از دیدگاه بنیادگرایان مسیحی ظهور حضرت مسیح، مرحله پایانی رویدادهای آخرالزمان است و با حضور وی دنیا به آخر رسیده و از آن پس صلح حقیقی تمامی جهان را فرا خواهد گرفت. بر این اساس تأمین صلح پایدار تنها در آخرالزمان و با ظهور حضرت مسیح میسر خواهد بود و تلاش در جهت تحقق آن پیش از آخرالزمان، تلاشی بیهوده است.

به اعتقاد مسیحیان، عیسی مسیح در مقطعی از حیاتش شیفته آموزش­های موعظه­گری به نام یوحنا شد. نخستین بار عیسی او را مشغول موعظه در کنار رود اردن دید. یوحنا در حال وعظ درباره پیام دیرینه انبیاء و تأکید بر نابودی قریب­الوقوع دنیای گناه­آلود موجود و پدید آمدن پادشاهی خداوند در یک دنیای تازه بود. تعالیم یوحنا پیرامون فرارسیدن آخر­الزمان و ایجاد پادشاهی خداوند، تأثیرات عمیقی بر عیسی گذاشت به گونه­ای که تعالیم فوق تبدیل به یکی از اعتقادات اساسی وی و پیروانش شد (ویلسون، 1381، 28).

هنگامی که عیسی همراه تعدادی از حواریون خود به سمت اورشلیم، مقر یهودیان حرکت می­کرد، در میان راه پیش­گویی­هایی را به همراهان خود گفت که از جمله آنها بازداشت و اعدام وی توسط یهودیان بود اما او در ادامه به حواریون بشارت داد که پس از مرگش، دوباره بر خواهدخاست و حکومت خود را تشکیل خواهد داد (کارپنتز، 1374، 17).

تأکید بر بازگشت مسیح در تعالیم پیروانی چون یوحنا نیز کاملا انعکاس یافت به گونه­ای که وی بازگشت عیسی را امری محتوم و لا یتغیر دانسته و تنها مؤمنان به این رجعت را سعادتمند می­دانست. یوحنا پس از این­که ماجرای مکاشفه خود را در جزیره متروک شرح و بسط می­دهد و پیشگویی­­های خود را (که به گفته خودش فرشته­ای بر او خوانده است) پیرامون دوران آخرالزمان بیان می­کند، در پایان تأکید می­کند که عیسی خواهد آمد، او در این باره می­گوید:

این سخنان راست و قابل اعتماد است. من به زودی می­آیم. خدایی که به سخن­گویانش آنچه را می­بایست اتفاق بیافتد قبلاً می­گوید، فرشته خود را فرستاده است تا به شما بگوید که عیسی مسیح به زودی می­آید! خوشا به حال کسانی که آنچه را که در این کتاب پیشگویی شده باور می­کنند (کتاب مقدس، یوحنا، 22/7-6).

واژه­هایی چون حکومت و سلطنت الهی، سلطنت آسمان ها و ملکوت الهی به­طور مکرر در اناجیل به چشم می­خورد به گونه­ای که واقعیت حکومت نهایی خداوند (سلطنت یا ملکوت الهی) تبدیل به مهم­ترین اعتقاد مسیحیان شده است. بر این اساس عموم مسیحیان بر این باورند که در آینده روزی فرا خواهد رسید که حکومت اخلاقی خداوند بر سرتاسر زمین جاری شده و این­گونه حکومت جهانی خداوند ایجاد می­گردد (کارگر، 1383،100).

عموم مسیحیان به این­که روزی حکومت خداوندی به طور کامل برقرار خواهد شد، اعتقاد دارند منتهی برخی تصور می­کنند که این سلطنت الهی بر روی زمین تشکیل خواهد گردید و برخی دیگر آن را فرا تاریخی و متعلق به ملکوت می­دانند. به جز اختلاف در مورد مکان تشکیل حکومت خداوند، اختلاف دیگر مربوط به دخالت انسان در تشکیل چنین حکومتی است. عده­ای از مسیحیان تشکیل حکومت خداوندی را یک آرمان بزرگ اجتماعی می­دانند که با کوشش انسان­ها و البته کمک خداوند در این جهان و در زمانی نزدیک به وقوع خواهد پیوست، اما در نزد گروه دوم سلطنت الهی از طریق دخالت مستقیم و ناگهانی خداوند در تاریخ بشری و پایان دادن به زمان، تحقق خواهد پذیرفت (جوویور، 1381، 273- 272).

تقسیم­بندی مسیحیان به بنیادگرا و غیر بنیادگرا، بی­ارتباط به تقسیم بندی فوق نیست. به بیان دیگر مسیحیان بنیادگرا معتقد به ایجاد سلطنت الهی در همین جهان و در همین زمان و همچنین تحت توجهات و کوشش­های انسان­های مؤمن هستند. در صورتی که مسیحیان غیربنیادگرا، حکومت الهی را مربوط به عالم ملکوت می­دانند و آن را فرا تاریخی و تابعی از خواست خداوند می­شمرند.

اعتقاد به همین جهانی و همین زمانی بودن حکومت الهی مسیح توسط بنیادگرایان مسیحی چنان گسترده شد و شدت یافت که برخی از گروه­های بنیادگرا اقدام به تعیین زمان، جهت ظهور مسیح کردند. از جمله این گروه­ها ادونتیستها بودند. نهضت ادونتیزم با پیش­گویی­های ویلیام میلر دربارة پایان جهان آغاز شد. وی در کتاب­های دانیال و مکاشفه یوحنا تأمل کرده و راهی برای پایان جهان ابداع نمود. او در سال 1831 موعظه­ای دربارة رجعت مسیح ایراد کرد و بیان داشت که باید در سال 1843 منتظر رجعت بود. اما زمان موعود فرا رسید و خبری از رجعت مسیح نشد؛ بنابراین او یک پیش­بینی دیگر کرد که آن هم به وقوع نپیوست و این­گونه مردم از گرد او متفرق شدند؛ اما عده­ای همچنان باقی ماندند و گروه­های ادونتیست انشعابی را تشکیل دادند.

این گروه­های باقی مانده که به رهبری الن­گولد­وایت ادامه حیات دادند، مانند یهودیان، روز شنبه را برای عبادت مسیحیان مناسب می­دانند. آنان کتاب مقدس (عهد قدیم و جدید) را یگانه اصل معتبر ایمان دانسته و آن را تحت­الفظی، تفسیر می­کنند. پیروان این گروه به طور جدّی از بسیاری از قوانین رژیم غذایی عهد قدیم (یهودیان) تبعیت می­کنند و منتظر رجعت مسیحند اما برای تعیین تاریخ دقیق آن تلاش نمی­کنند. ادونتیست­ها را باید مسیحیان بنیادگرایی دانست که به شدت یهودی شده و در ضمن، منتظر رجعت دوبارة مسیح در زمان کنونی­اند (همان، 273).

گروه دیگری از مسیحیان بنیادگرا که منتظر ظهور حضرت مسیح در زمانی نزدیک و در همین دنیا هستند، تقدیرگرایان نامیده می­شوند. تعلیمات این گروه تابعی از تفسیر کتاب مقدس است که همة زمان­ها را از زمان خلقت به بعد، به مقاطعی تقسیم می­کند و هر مقطع را بخش واحدی می­داند. بر اساس این تقسیم­بندی پنج مقطع نخستین، به دوره­هایی در عهد قدیم باز می­گردد و مقطع ششم، زمان کلیسای مسیحی و مقطع هفتم، زمان آمدن ملکوت است. بر اساس اعتقادات این گروه هم اکنون مسیحیان در مقطع ششم و به یک معنا در لبه و کناره ملکوت به سر می­برند و باید منتظر بازگشت قریب­الوقوع مسیح باشند. راهنمای آنان در این تفسیر مرجع اسکوفیلد کتاب مقدس ویراسته سایرس آی اسکوفیلد است (همان،  275).

آخرین گروه از مسیحیان بنیادگرای معتقد به رجعت این زمانی و این مکانی مسیح - که اینک بدان پرداخته می­شود - نهضت تقدس و نتیجه مستقیم آن یعنی نهضت پنجاهه­گر است. نهضت تقدس بر بازگشت به تقدّس و تطهیر کامل تأکید دارد. کلیساهای تقدس بطور معمول همان نهضت­های مردمی هستند که انجیلی و بنیادگرایند و طرفدار چهار اصل ثابت انجیل می­باشند: 1- عیسی منجی است 2- تقدس بخش است 3- شفا دهنده است 4- خداوندی است که خواهد آمد.

نهضت پنجاهه که نتیجة مستقیم نهضت تقدس است به تطهیر کامل اما تدریجی معتقد است. اینان که تمایلات مقطع باورانه قوی دارند، معتقد به رجعت قریب­الوقوع مسیح در همین دنیا هستند (همان، 287- 285).

اعتقاد به بازگشت قریب­الوقوع مسیح و همچنین اعتقاد به مقدمات این بازگشت، از جمله تشکیل حکومت یهودی در فلسطین، بازسازی معبد سلیمان و جنگ مقدس آرماگدون عدة زیادی از مسیحیان را بنیادگرا و صهیونیست کرده، به گونه­ای که شاخصه­های گروه­های بنیادگرا و صهیونیست بر آنها تحمیل می­شود. شاخص­هایی که به گفته کیمبال، مذهب (مسیحیت) را از مسیر اصلی خود منحرف کرده و به پدیده­ای شوم تبدیل کرده است.

2-2- ادعای کشف حقیقت مطلق

یکی از شاخص­های عمومی تمامی شاخه­های بنیادگرایی (به اعتقاد کیمبال) ادعای کشف حقیقت مطلق است. به بیان کیمبال این ویژگی باعث انحراف مذهب از مسیر اصلی خود شده و در نهایت سبب می­شود که مذهب، خود را به عنوان پدیده­ای شوم نشان دهد. وی در این­باره چنین می­نویسد:

بنیادگرایان اغلب «ادعاهای حقیقت مطلق» خویش را بر نوعی از منطق بنا می­نهند که بسیار ضعیف است و تاب بررسی دقیق را نمی­آورد ... وقتی که نوعی فهم خاص از متن به شدت نهادینه می­شود و بی چون و چرا حقیقتی مطلق تلقی می­شود، انسان­هایی که دارای حسن نیت هستند خود را به عزلت و انزوا می­رانند و به حالت تدافعی و یا حتی تهاجمی درمی­آیند... این­گونه ادعاها که ماهیت و قابلیتی مخرب دارند مردم را به شناخت خدا و سوءاستفاده از متون مقدس سوق می­دهند و تمامی آنها را به عنوان حقیقت مطلق عرضه می­کنند (Kimball,67).

در گفته­های کیمبال پیرامون بنیادگرایی، دو نکته قابل تامل است: اول این­که بنیادگرایی به نوعی فهم خاص از متن که به شدت نهادینه شده است، تکیه دارد و دوم آن­که بنیادگرایان به سوء استفاده از متون مقدس می­پردازند. برداشت خاص و به شدت نهادینه از متن و همچنین سوء استفاده از آن باعث می­شود که مؤمنین به این اصول (بنیادگرایان)، خود را بی­نیاز از دیگر حقایق دانسته و حقیقت را تنها در دستان خود ببینند و در ضمن متن را بر اساس خواسته­های خود تفسیر کرده و یگانه حقیقت مطلق را برداشت خود از متن بدانند. ریگان با چنین رویکردی از خدا می­خواست به وی توفیق دهد که کلید شلیک موشک هسته­ای را فشار دهد تا آرماگدون آغاز شود.

وی بیان می­کرد که با مطالعه کتب عهد قدیم و نشانه­هایی که در آنها نبرد آرماگدون ذکر شده است از خود می­پرسم ممکن است که نسل ما شاهد وقوع این نبرد باشد؟ و در ادامه با اطمینان کامل می­گفت که باور کنید این پیش­گویی­ها به تأکید، منطبق بر دوره­ای است که ما در کانون آن به سر می­بریم (شفیعی سروستانی، اسماعیل ، 1385، 9).

ریگان در ابتدا با استناد به آیات کتاب مقدس چنین وانمود کرد که به تمام حقایق آن دست یافته است و سپس با سوء استفاده از متن کتاب مقدس، دشمنان خود (کشورهای کمونیست) را مصداق شیطان دانسته و در آخر، نتیجه گرفت که شیاطینی که در کتاب مقدس از آنها نام برده شده و بر علیه مسیح به مبارزه بر می­خیزند، همین کشورهای کمونیست هستند.

احساس درونی کشف حقیقت نه فقط ریگان را در بر گرفته بود بلکه رئیس جمهوری چون جورج دبیلو بوش را نیز سرمست خود ساخته بود. وی در نطق خود در برابر کنگره در ماه ژانویه 2002 از اصطلاح «محور شیطانی» بارها استفاده کرد که نشان­گر عمق توجیهات و استدلال­های مذهبی برای پیشبرد اهداف آمریکا در صحنه سیاست خارجی بود (دهشیار، 1381، 135).

او همچنین در سخنرانی اکتبر 2001 خود، 12 بار از عبارت «من معتقدم» استفاده کرد که دو مورد از اشارات وی به منظور توجیه جنگ­هایش به عنوان جنگ مقدس بود. اول با این عنوان که من معتقدم آمریکا فراخوانده شده تا رهبری آرمان آزادی درقرن جدید را بر عهده بگیرد و دومی با این مضمون که من معتقدم آزادی، هدیه آمریکا به جهان نیست بلکه هدیه پروردگار به همه مردان و زنان است (فیلیپس، 302).

گویی بوش کوچک با اتصال به وحی، حقایقی را پیرامون جهان استنباط کرده که اجتناب­ناپذیر است و دیگران از رسیدن به آنها عاجزند. تکرار واژه من معتقدم به این معناست که حقایقی را در دست دارم که مطلق بوده و نیاز چندانی به استدلال ندارد. همین که من معتقد باشم کافی و عین حقیقت است و دیگران نیز باید بپذیرند. زیرا این حقایق از طرف خدا و متکی به متون مقدس است. وی در یک سخنرانی که در سال 2004 در میان آمیش­های کهنه­پرست انجام گرفت، تأکید کرد که اطمینان دارد خداوند از زبان وی صحبت می­کند و ادامه می­دهد که بدون خدا نمی­توانستم کار خود را انجام دهم (فیلیپس، 304- 303).

لشگرکشی به افغانستان و عراق و کشته شدن هزاران نفر از نیروهای درگیر، تنها در پرتو چنین استنباط­هایی تحقق پذیرفت. استنباط­هایی که متکی بر تصور درک مطلقی از حقیت بوده و امکان خطا در آن راه ندارد. مهم در این مسیر، تحقق اراده الهی است که در ذهن شخص بنیادگرایی چون بوش نقش بسته است. تعداد کشته­ها و هزینه­هایی که در این مسیر انجام می­شود در برابر خواست خدا به حساب نمی­آید. و این به معنای انحراف مذهب از مسیر اصلی خویش است.

3-2- هزاره باوری

هزاره­باوری یکی از ارکان اصلی آموزه­های بنیادگرایی مسیحی است که با تفسیر ویژه، اختصاص به این نوع از بنیادگرایی هم دارد و در دیگر انواع بنیادگرایی مشاهده نمی­شود البته هزاره­باوری در نظام اعتقادی مسیحیان تنها به بنیادگرایان تعلق ندارد اما قرائت خاص از آن متعلق به بنیادگرایان مسیحی است که تئولوژی بنیادگرایان را قوام می­بخشد.

هزاره­باوری را باید زیر مجموعة مباحث معادشناسی دانست. خود معادشناسی به عنوان دکترین آخرین حوادث، تعریف شده است و به طور عمومی به مرگ افراد، داوری واپسین و بهشت و جهنم نیز اطلاق می­شود. مبحث معادشناسی در مواردی چون مرگ، داوری واپسین و جاودانگی در طول تاریخ و در میان تمامی کلیساها، به عنوان نقطه توافق پذیرفته شده است و اما تفاوت در تفسیر این باور و برداشت­های متفاوت از آن است که باعث اختلاف در میان مسیحیان و درنهایت دسته­بندی آنها بر اساس اختلاف برداشت­ها شد ((Gary North, 1990,16-17.

 هزاره­باوری یک اعتقاد دینی است که در محافل مسیحی که اصالتی یهودی داشته­اند، مجال ظهور یافته است. هزاره، نشأت گرفته از یک باور یهودی به نام المشیحیا است که بر ظهور مسیح تأکید دارد (گریگوری، 75). جنبش هزاره به معنای حکومت یک هزار ساله است و اشاره به طول نمادین ملکوت خدا دارد که در کتاب مکاشفه عهد جدید از آن یاد شده است. هزاره­باوران معمولاً هشدار می­دهند که پایان جهان نزدیک است (کاکس، 1378، 149).

هزاره­گرایی را می­توان به سه شاخه تقسیم کرد: پیشاهزاره­گرایی، نفی­هزاره­گرایی و پساهزاره­گرایی. پیشاهزاره­گرایی بر این باور است که حکومت هزار سالة مسیح در پایان جهان بر روی زمین تشکیل خواهد شد، اما نفی­هزاره­گرایان معتقدند که هزار سال، بیشتر یک استعاره و به معنای همیشگی است و بنابراین معنایی سمبلیک دارد. این گروه بر خلاف پیشاهزاره­گرایان قلمرو خداوند را بطور کامل زمینی تصور نمی­کنند بلکه آن را بیشتر آسمانی می­پندارند. به این معنا که شهر زمینی و شهر آسمانی همیشه از یکدیگر جدا هستند. این ایده که متعلق به آگوستین قدیس بود، نقطه مقابل اعتقادات پیشاهزاره­باوران است (North, 19).

شاخه سوم یا همان پساهزاره­گرایی تلفیقی از شاخه­های اول و دوم است. وجه مشترک این گروه با نفی­هزاره­باوری در این است که مسیح به صورت فیزیکی به زمین باز نمی­گردد و اشتراک آنان با پیشاهزاره­باوران نیز در این است که هر دو گروه معتقدند بسیاری از پیش­­گویی­های عهد عتیق در روی زمین به وقوع می­پیوندد. پساهزاره­گراها معتقدند مباحثی که در انجیل آمده است نه صرف سمبلیک و غیرواقعیند و نه فقط واقعی و عینی؛ بلکه در مواردی سمبلیک و در مواردی عین واقعیند (Ibid, 20).

پیشاهزاره­باوران خود به گروه­های مختلفی تقسیم می­شوند که مهمترین آنها تقدیرگرایان هستند. تقدیرگرایی همان­طور که گفته شد یک مکتب تفسیری انجیل است که تاریخ مقدس را به دوره­های مشخص تقسیم می­کند و آن را تقدیر الهی می­داند. تقدیرگرایان معتقدند که در این دوره­­های مشخص، برنامه­های گوناگونی برای نجات بشر چیده شده است و طی مراحل گوناگون، بشر را به آخرالزمان می­رساند و این گونه پایان جهان فرا می­رسد (Prothero, 2007, 174)

تعالیم شاخه تقدیرگرایی جنبش پیشاهزاره­گرایی را باید رکن اصلی عقاید بنیادگرایان مسیحی دانست. به تعبیر دیگر پیشاهزاره­گرایی تقدیرگرایانه، خوراک فکری بنیادگرایان مسیحی را فراهم کرده است. بر مبنای تعالیم و آموزه­های پیشاهزاره­گرایان تقدیرگرا، پایان تقدیر و سرنوشت دنیای کنونی نزدیک است و به دنبال آن عروج مؤمنان به بهشت به وقوع می­پیوندد. اما پیش از این عروج، هفت سال مصیبت و رنج در کمین مؤمنان است و در این زمان دجّال (ضد مسیح) ظهور می­کند و جنگ مقدس آرماگدون آغاز می­شود. در این مقطع مسیح از ابرها به پایین می­آید و دجال را شکست می­دهد و دورة هزار­ساله­ای همراه با صلح و عدالت به وجود می­آید.

این بحث آخرت­شناسی و یا همان تئولوژی آخرالزمان، اولین بار توسط تئولوژین انگلیسی، جان نلسون داربی، در قرن نوزدهم به وجود آمد. از جمله مهمترین کتاب­هایی که با باورهای پیشاهزاره­گرایی تقدیرگرایانه نوشته شده است، می­توان به انجیل اسکوفیلد اشاره کرد که توسط اینجرسون اسکوفیلد و در اوایل قرن بیستم نگاشته شد و مرجع بسیاری از آثار بنیادگرایان مسیحی از جمله هال لیندزی شد.

پیشاهزاره­باوران تقدیرگرا، با تفکری مقطع باورانه، عصر کنونی را زمان ما قبل آخر دانسته و بر این باورند که مقطع کنونی مقطعی است که در آن زمینه­های ظهور مسیح و در نتیجه فرارسیدن آخرالزمان ایجاد شده و دنیا به فرجام خود نزدیک است. وظیفه مؤمنان مسیحی در چنین مقطعی کمک به تحقق پیش­گویی­های کتاب مقدس است.

هر کس که خود را مؤمن مسیحی می­داند باید در هر زمینه و به هر میزانی که می­تواند به تحقق پیش­گویی­ها کمک کند. یکی از این پیش­گویی­ها بازگشت یهودیان به ارض موعود و همچنین جنگ مقدس آرماگدون است. چنین وقایعی است که زمینه­های تشکیل حکومت هزار ساله مسیح را فراهم می­کند. بنیادگرایی مسیحی از دل چنین عقایدی سر برآورد.

 

نتیجه

تحقیق پیش رو جهت پاسخ به پرسش چیستی شاخص­های بنیادگرایی مسیحی انجام شد. پاسخ به این پرسش نیازمند یک چارچوب مفهومی بود که مفاهیم اندیشه­های لئواشتراوس جهت این منظور پذیرفته شد و برای تبیین موضوع اصلی مورد استفاده قرار گرفت. بدین منظور در ابتدا مفاهیمی از اندیشه اشتراوس چون مطلق گرایی، جهان گرایی، تمایز بین خیر و شر و تبعیت سیاست از اخلاق شرح داده شد و سپس بر پایة این مفاهیم، شاخص­های بنیادگرایی مسیحی چون آخرالزمان زودرس، مطلق­گرایی، تشکیل حکومت جهانی توسط حضرت مسیح، جنگ مقدس آرماگدون و هزاره­باوری تشریح گردید و در پایان نتایج ذیل حاصل آمد:

بهره اول: بر اساس اعتقادات مسیحیان صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، نبرد آرماگدون، نبردی هسته­ای خواهد بود. بنابراین نیروهای دجّال (ضد مسیح) نباید به سلاح­های اتمی دسترسی پیدا کنند زیرا در این صورت نتیجه جنگ آرماگدون در هاله­ای از ابهام فرو خواهد رفت. بر این اساس به غیر از کشورهای آمریکا، اسرائیل و حامیان آن­ها، دیگر کشورها به خصوص کشورهای معارض اسرائیل چون ایران، نباید به سلاح هسته­ای دسترسی پیدا کنند. برطبق این تحلیل بنیادگرایان مسیحی هرگز با مسئله هسته­ای ایران کنار نخواهند آمد و به هر شکل ممکن درصدد جلوگیری از هسته­ای شدن ایران خواهند بود. از  این رو چشم­انداز مسئله هسته­ای ایران به احتمال زیاد به سمت عمیق­تر شدن اختلافات با غرب پیش خواهد رفت تا حل مسالمت آمیز آن.

بهره دوم: بنیادگرایی مسیحی با تأکید بر حمایت از صهیونیسم عملاً با کشورهای معارض صهیونیسم در تقابل قرار گرفته است؛ از طرفی تأکید ایران بر حمایت از فلسطین و به رسمیت نشناختن رژیم اشغالگر قدس به دشمنی میان بنیادگرایان مسیحی و جمهوری اسلامی ایران دامن زده است، از این رو با توجه به قدرت یافتن بنیادگرایان مسیحی در آمریکا و همچنین تأکید ایران بر مواضع خود در قبال حمایت از فلسطین، آینده روشنی پیرامون روابط ایران و آمریکا متصور نیست و به احتمال فراوان روابط خصمانه دو کشور در آینده نیز پابرجا خواهد ماند.

 

-         کتاب مقدس، حزقیال، 6/4
-         کتاب مقدس، یوحنا، 16/4
-         اشتراوس، لئو ، حقوق طبیعی و تاریخ، ترجمه باقر پرهام، تهران: آگاه، 1373.
-         اشتراوس، لئو، فلسفه سیاسی چیست؟، ترجمه فرهنگ رجایی، تهران: علمی- فرهنگی، 1373.
-         اشتراوس، لئو و کراسپی، جوزف، نقد نظریه دولت جدید، ترجمه احمد تدین، تهران: کویر، 1373.
-         افلاطون، جمهور، ترجمه فواد روحانی، چاپ پنجم، تهران: علمی و فرهنگی، 1368.
-         بشیریه، حسین، تاریخ اندیشه­های سیاسی درقرن بیستم؛ لیبرالیسم و محافظه­کاری، جلد دوم، تهران: نی، 1378.
-         جو ویور، مری، درآمدی بر مسیحیت، ترجمه حسین قنبری، قم: ادبیان، 1381.
-         دهشیار، حسین، سیاست خارجی و استراتژی کلان ایالات متحده، تهران: قومس، 1386.
-         دهشیار، حسین، سیاست خارجی آمریکا و هژمونی، تهران: خط سوم، 1381.
-         دهشیار، حسین ، نومحافظه کاران و سیاست خارجی آمریکا ،تهران: سرایی، 1384.
-         سایزر، استیون، صهیونیسم مسیحی، ترجمه حمید بخشنده و قدسیه جوانمرد، قم: طه، 1386.
-         شفیعی سروستانی، اسماعیل، پیش­گویی­ها و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         عنایت، حمید، بنیاد فلسفه سیاسی در غرب، تهران: زمستان، 1379.
-         کارپنتز، همفری، عیسی، ترجمه حسن کامشاد، خرمشهر: طرح نو، 1374.
-         کارگر، رحیم، آینده جهان؛ دولت و سیاست در اندیشه مهدویت، قم: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج، 1383.
-         گوهری مقدم، ابوذر ، سیاست خارجی آمریکا پس از 11 سپتامبر، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1386.
-         کاکس، هاروی، مسیحیت، ترجمه عبدالرحیم سلیمانی اردستانی، قم: مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1378.
-         لوران، اریک ، جنگ بوش ها، ترجمه سوزان میرفندرسکی، تهران: نی، 1382.
-         محمدی، منوچهر ، استراتژی نظامی آمریکا بعد از 11 سپتامبر، تهران: سروش 1382.
-         ویلسون، برایان، دین مسیح، ترجمه حسن افشار، تهران: مرکز، 1381.
-         هال سل، گریس، تدارک جنگ بزرگ، ترجمه خسرو اسدی، تهران: رسا، 1377.
-         هال سل، گریس ، یدالله، ترجمه قبس زعفرانی، تهران: هلال، 1385.
-         هلال، رضا، مسیحیت صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، مترجم علی جنتی، قم: ادیان، 1383.
-         احمدوند، شجاع، «اسرائیل و ایدئولوژی صهیونیسم سیاسی»، مجله پژوهش حقوق و سیاست، سال ششم، شماره12(پاییز و زمستان 83).
-         السماک، محمد، «کلید فهم سیاست آمریکا»، ترجمه ابوذر یاسری، پیش گویی­ها و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         السماک، محمد و دیگران، «تخریب بیت المقدس و واکنش مسلمین»، ترجمه قبس زعفرانی، موعود، سال هشتم، شماره 46 (شهریور 1383).
-         سایزر، استیون، «معبد جدید یهودی مسیحیان صهیونیست»، مترجم فاطمه شفیعی سروستانی، پیش­گویی­ها  و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         سلمان، عمرو، "صهیونیسم مسیحی"، ترجمه عباس سید جمکرانی، پیش­گویی­ها و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         شفیعی سروستانی، محمد ، «سومین معبد سلیمان»، پیش­گویی­ها و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         کاویانی، آرش ، «سومین معبد»، موعود، سال هشتم، شماره 46 (شهریور 1383).
-         فهیم دانش، علی ، «مسیحیان را بهتر بشناسیم»، پیشگویی ها و آخرالزمان، تهران: موعود، 1385.
-         دهشیار، حسین ، ماهیت امپراتوری آمریکا، همشهری، 20/2/80.
 
-                  Kimball, Charles, When Religion Becomes Evil, New York:Harper Collines e-books, 2008.
-                  Lindsey, Hall, The Late Great Planet Earth, Michigan: Zodervan, 1970.
-                  Literacy: What every American needs to know, London: Harper Collins e-books , 2007.
-                  North, Gary, Millenialism and Social Theory, texas: Tyler, 1990.
-                  O.Smith, Robert, "Toward a Lutheran Respionse to Christian Zionism", Continental Desk Direct for
-                  Prothero, Stephen, Religious Literacy: What every American needs to know, London: Harper Collins e-books , 2007.
-                  Webster Unabridge Dictionary, New York: lemout Houspie, 1998.